رزا: دوستان علاقه مند به تایپ و تصحیح کتاب آنارشیسم برای همکاری در پروژه بازنویسی و الکترونیکی کردن کتاب لطفا روی اینجا کلیک کنند!
دوستان عزیز، کار بازنویسی کتاب آنارشیسم (کالین وارد) در جریان است. شما نیز میتوانید به کلکتیو با
مراجعه به لینک زیر ما را یاری دهید.
خواندن کتاب اینجا
جامعه شناسی
ناشر: نشر افکار
تاریخ انتشار: 1388
۱۷۶ صفحه
کالین وارد نویسنده متولد: 1924 انگلیس
درباره ی نویسنده: کالین وارد متولد ۱۹۲۴ در شهر وانستید واقع در
استان اسکس بریتانیاست.او بین سالهای۱۹۴۷ تا ۱۹۶۰ ، سردبیری روزنامهی آنارشیستی
فریدم را به عهده داشت.در ۱۹۶۱ ، ماهنامهای آنارشیستی با نام آنارشی پایه گذاری
کرد و تا سال ۱۹۷۰ سردبیر آن مجله بود.
کالین وارد زمانی که در ارتش بریتانیا در
زمان جنگ جهانی دوم خدمت میکرد به آنارشیسم روی آورد. او که مشترک نشریهی
آنارشیستی گزارش جنگ بود،در ۱۹۴۵ ،از محل خدمت خود به لندن فراخوانده شد تا در
دادگاه سردبیران این نشریه شهادت دهد؛ آنها متهم بودند با چاپ مقالهای سربازان را سربازان را به ترک
انجام وظیفه تشویق کردهاند.کالین وارد به شدت علیه این اتهام صحبت کرد ،گرچه ،
سرانجام ،نویسندگان به حبس محکوم شدند. او،در
سالهای دهه ی ۱۹۵۰ ،با جدیت در فعالیتهای آنارشیستی پرداخت.در۱۹۷۱، به مقام
کارشناس آموزشی انجمن برنامهریزی های شهری -استانی بریتانیا برگزیده شد.کالین
وارد آثار بسیاری در حوزه ی آموزشی ، معماری ، و برنامهریزی شهری تألیف کرده است
. مهمترین اثر او به نام کودکان در شهر(۱۹۷۸)در باره ی کپدکان خیابانی است . از
دیگر آثار او میتوان به آنارشی در عمل (۱۹۷۳) ومسکن رویکردی آنارشیستی (۱۹۷۶)
اشاره کرد. عقاید
آنارشیستی کالین وارد مبنی بر این نظریه است تمامی اشکال سازمانهای اجتماعی سلطه
جو وقدرت گرا باید از میان بروند و جای آنها را سازمانهایی خودگردان و غیرسلسله
مراتبی بگیرند. در ۲۰۰۱، دانشگاه انجلیا راسکین به آقای وارد نشان دکترای افتخاری
اعطا کرد. م.ر.ع
آنارشیسم ، کالین وارد، ترجمه محمودرضا
عبداللهی، نشر افکار، چاپ اول 1388 ، 176 صفحه
مدخل آنارشیسم که کروپاتکین در «1905» برای
یازدهمین ویرایش دانش نامه ی بریتانیکا نوشت با این توضیح اغاز می شود که آنارشیسم
«نامی است که به مسلک یا عقیده ای درباره ی زندگی یا شیوه ی اداره ی امور می دهیم
که مطابق آن جامعه بدون دولت تصور می شود؛
در چنین جامعه ای سازگاری از راه تسلیم شدن به قانون یا فرمانبرداری از قدرت حاکم
به دست نمی آید، بلکه از طریق توافق آزادی
حاصل می شود که گروه های مختلف با یکدیگر منعقد می کنند. این گروه ها، از
مناطق ومشاغل گوناگون، آزادانه برای تولید ومصرف و نیز رفع نیازها و برآورده شدن
خواست های متعدد زندگی متمدنانه پدید می آیند.»
کالین وارد
نویسندهی
کتاب در پیشگفتار متذکر میشود آنارشیسم ایدئولوژی ای سیاسی و اجتماعی است که با وجود
شکست تاریخی، همواره در ظاهری نو یا در کشوری جدید دوباره سربرآورده است، به گونه
ای که مدام باید در رویدادنگاری آن فصلی تازه گشود، یا به گستره ی آن جنبه ای دیگر
افزود. او در این کتاب علاوه بر نشان دادن آنارشیسم در متن تاریخ سیاسی خود، بر
جنبه های
اجتماعی و فرهنگی این مکتب تاکید میکند.
فهرست مطالب کتاب
درباره ی نویسنده
پیش گفتار نویسنده
فصل یکم. تعاریف وبنیان گذاران
فصل دوم. دوران انقلاب
فصل سوم. حکومت، جامعه، و سقوط سوسیالیسم
فصل چهارم. در رقابت با ناسیونالیسم و
بنیادگرایی
فصل پنجم. جلوگیری از نابهنجاری و آزادسازی
کار
فصل ششم. آزادی در آموزش
فصل هفتم. پاسخ فردگرایانه
فصل هشتم. انقلاب های آرام
توجه: برای خواندن متن تا فصل نهم روی کلمه اینجا کلیک کنیم.
فصل نهم. برنامه ی فدرالیستی
فصل دهم. آرمان های سبز و آینده ی آنارشیسم
کتاب¬نامه
پیوست ها
ژوزف پی یر پرودون
میخائیل آلکساندرویچ باکونین
پتر آلکسیویچ کروپاتکین
اما گلدمن
گاه شمار آنارشیسم
واژه نامهمعرفی چند کتاب آنارشیستی + لینک دانلود آنها + دانلود کتاب آن گونه که من زیستم/ اِما گُلدمن
نویسنده: کالین وارد
درباره ی نویسنده
کالین وارد متولد ۱۹۲۴ در شهر وانستید واقع در استان اسکس بریتانیاست. او بین سالهای۱۹۴۷ تا ۱۹۶۰، سردبیری روزنامهی آنارشیستی فریدم را به عهده داشت. در ۱۹۶۱، ماهنامهای آنارشیستی با نام آنارشی پایه گذاری کرد و تا سال ۱۹۷۰ سردبیر آن مجله بود.
کالین وارد زمانی که در ارتش بریتانیا در زمان جنگ جهانی دوم خدمت میکرد به آنارشیسم روی آورد. او که مشترک نشریهی آنارشیستی گزارش جنگ بود، در ۱۹۴۵، از محل خدمت خود به لندن فراخوانده شد تا در دادگاه سردبیران این نشریه شهادت دهد؛ آنها متهم بودند با چاپ مقالهای سربازان را به ترک انجام وظیفه تشویق کردهاند. کالین وارد به شدت علیه این اتهام صحبت کرد، گرچه، سرانجام، نویسندگان به حبس محکوم شدند.
او، در سالهای دهه ی ۱۹۵۰، با جدیت به فعالیتهای آنارشیستی پرداخت. در۱۹۷۱، به مقام کارشناس آموزشی انجمن برنامهریزی های شهری -استانی بریتانیا برگزیده شد. کالین وارد آثار بسیاری در حوزه ی آموزشی ، معماری ، و برنامهریزی شهری تألیف کرده است . مهمترین اثر او به نام کودکان در شهر(۱۹۷۸) در باره ی کپدکان خیابانی است. از دیگر آثار او میتوان به آنارشی در عمل (۱۹۷۳) ومسکن رویکردی آنارشیستی (۱۹۷۶) اشاره کرد.
عقاید آنارشیستی کالین وارد مبنی بر این نظریه است: تمامی اشکال سازمانهای اجتماعی سلطه جو وقدرت گرا باید از میان بروند و جای آنها را سازمانهایی خودگردان و غیرسلسله مراتبی بگیرند. در ۲۰۰۱، دانشگاه انجلیا راسکین به آقای وارد نشان دکترای افتخاری اعطا کرد.
م.ر.ع
پیش گفتار نویسنده
آنارشیسم ایدئولوژیای سیاسی و اجتماعی است که با وجود شکست تاریخی، همواره در ظاهری نو یا در کشوری جدید دوباره سر برآورده است ، به گونهای که مدام باید در رویدادنگاری آن فصلی تازه گشود، یا به گستره ی آن جنبهای دیگر افزود .
در ۱۹۶۲، جورج وودکاک کتابی ۴۷۰ صفحهای به نام آنارشیسم نوشت که انتشارات پنگوئن آن را پیوسته چاپ و منتشر کرده است؛ این کتاب به زبانهای زیادی ترجمه شده است وشاید پرخواننده ترین کتاب در این موضوع در جهان باشد. وودکاک تا زمان مرگش در ۱۹۹۵ چندین پینوشت برای روز آمد کردن کتاب به آن افزود.
در ۱۹۹۲، پیترمارشال کتابی در بیش از ۷۰۰ صفحه به نام مطالبهی امر نا ممکن: تاریخ انارشیسم (انتشارات هارپرکالینز) نگاشت که به نظر میرسد در فروش جهانی از کتاب قبلی پیشی گرفته است. چاپ این کتاب وودکاک را آسوده خاطر کرد: او نوشت، «حالا کتابی هست که، وقتی از من میپرسند چه موقع میخواهم کتاب آنارشیسم خود را روز آمد سازم، خوانندگان را به آن ارجاع میدهیم. » من هم، همانند دیگر خوانندگان، از توانایی پیتر مارشال در ساده سازی مفاهیم پیچیده و کندوکاوش در زوایای ناشناختهی تاریخ آنارشیسم بسیار سپاسگزارم .
برای دهه ها ، وقتی در جستوجوی عقیده یا واقعیتی بودم ، به نیکلاس والتر تلفن میزدم؛ او در سال ۲۰۰۰ در گذشت . جزوه ی کوچک و پاکیزهی او به نام دربارهی آنارشیسم بخشی از گنجینه ی جهانی آثار آنارشیستی محسوب میشود ؛ این اثر هنوز در مخازن کتاب فروشی انتشارات فریدم موجود است. کاریکه من انجام دادهام گلچین کردن بوده است : صرفاً کوششی برای آشنایی خواننده با عقاید آنارشیستی با تعداد محدودی از کلمات و ارجاع او به منابع بیشتر. در این گسترهی عظیم، همه ی تأکید ها مسلماً از من است.
کی دبلیو
فوریه ۲۰۰۴
فصل یکم؛ تعاریف و بنیان گذاران
کلمه « آنارشی » ریشه ی یونانی دارد و از کلمه ی آنارکیا به معنای مخالف با قدرت یا بدون حاکم میآید، و تا پیش از ۱۸۴۰ ، که پیر ژوزف پرودن آن را برای نام گذاری ایدئولوژی اجتماعی و سیاسی خود برگزید، در معنای تحقیرآمیز به کار میرفت. بحث پرودن این بود که سازمان یافتگی بدون وجود حکومت هم مطلوب است و هم ممکن. در سیر اندیشههای سیاسی، آنارشیسم را میشود خواست نهایی هردو مکتب لیبرالیسم و سوسیالیسم دید، وجریان های متفاوت در اندیشهی آنارشیسم را به تأکید بیشتر آنها بر یکی از این دو مکتب مربوط دانست.
از نظر تاریخی، آنارشیسم نه تنها برآمده از شکاف عمیق میان تهی دستان و ثروتمندان در همه ی جوامع، و علت مبارزهی تهی دستان برای دستیابی به سهم خود از دارایی مشترک بود ، بلکه پاسخ به پرسش اساسی « اشتباه چه بود؟» یه حساب میآمد که پس از پیامد های انقلاب فرانسه مطرح شد. انقلاب تنها به حکومت وحشت و ظهور طبقه ی حاکم ثروتمند جدید منجر نشد، بلکه فرمانروایی ستوده همچون ناپلئون بناپارت را با خود آورد که در سرزمین های تازه فتح کرده خویش یکه تازی میکرد.
آنارشیست ها و پیشگامان آنها در میان چپ سیاسی از این نظر یگانه بودند که تصریح میکردند طبقه جدید سیاستمداران ، که اولویتشان همانا بر پایی دوباره حکومت مقتدر و متمرکز بود، قطعاً به کارگران و دهقانان خیانت کردند؛ کارگران و دهقانانی که پس از قرنها این فرصت را یافته بودند که به بهره کشی و خودکامگی پایان دهند. پس از پیروزی هر قیام انقلابی، که معمولاً مردم عادی جورش را میکشیدند ، حاکمان جدید در به کارگیری خشونت و وحشت، پلیس مخفی، و ارتش دائم و حرفهای، به منظور حفظ سیطره ی خود، لحظهای درنگ نمیکردند.
در نظر آنارشیست ها حکومت خود دشمن به حساب میآید، وآنها همه ی انقلابهای قرنهای نوزدهم و بیستم را چنین تفسیر کردهاند. این فقط به این علت نیست که همه ی حکومت ها مخالفان خود را زیر نظر میگیرند یا بعضا مجازات میکنند ، بلکه به این علت است که همه ی حکومت ها از امتیازها ی طبقاتی قدرتمندان نگهبانی میکنند.
گرایش عمده ی مکتب آنارشیسم در طول بیش از یک قرن آنارکو کومونیسم بوده است؛ این جریان معتقد است اجتماعات محلی، که دیگر انجمنها حول اهداف مشترک متعددی متحد شدهاند، باید مالکیت زمین، منابع طبیعی و وسایل تولید را مشترکا در دست گیرند. این گرایش با سوسیالیسم دولتی متفاوت و با ایجاد هر گونه قدرت مرکزی در تضاد است. برخی آنارشیست ها ترجیح میدهند بین آنارکو کومونیسم و آنارکو کلکتیویسم تمایز قائل شوند تا بر آزادی مالکیت بر منابع ضروری زندگی، که مسلماً مطلوب فرد یا خانواده است، تأکید کنند، در حالی که این به معنای دفاع از حق مالکیت بر منابعی که دیگران به آن نیازمندند نیست.
تأکید آنارکوسندیکالیسم بر کارگران صنعتی تشکل یافته است که می توانند، از طریق «اعتصاب عمومی اجتماعی»، از سرمایه داران سلب مالکیت کنند و بدین ترتیب صنایع و اداره امور آن را در دست بگیرند.
تعجبی ندارد اگر از چندین نحلهی آنارشیسم فردگرایانه نام ببریم؛ یکی از آنها از ریشه در « خودمداری آگاهانه» ماکس استرنر (۱۸۵۶-۱۸۰۶) نویسنده ی آلمانی دارد. دیگری برآمده از آرای تعدادی از شخصیتهای برجستهی آمریکایی قرن نوزدهم است که معتقدند برای حفاظت از آزادی و استقلال خود و همکاری با دیگران برای بهره مندی مشترک همه به هم یاری میرسانیم. تفاوت این متفکران با لیبرال های طرفدار بازار آزاد در بی اعتمادی مطلقشان به نظام سرمایهداری آمریکا، و در اهمیتی که به اشتراک گرایی میدهند، است. در اواخر قرن بیستم، گروه جدیدی از متفکران، که در فصل هفتم به آنها میپردازیم ، واژه ی آزادی خواه را بر خود نهادند؛ این واژه را کسانی که چنین دیدگاهی داشتند پیش از آن به جای انارشیست به کار برده بودند.
آنارشیسم صلح طلب، هم، گرایش به ضد نظامی گری دارد که حکومت و اتکای اساسی آن را به ارتش را مردود می شمارد و هم بدین باور است که جامعهای انسانی که از نظر اخلاق پذیرفتنی است به حسن نیت فرد فرد اعضای آن جامعه اتکا دارد .
این جریانات و سایر جریان های تفکر آنارشیستی بر نکات متفاوتی تأکید دارند. آنچه که همه ی آنها را به یکدیگر مربوط میسازند نفی قدرت بیرونی است، خواه حکومت باشد یا کارفرما، و خواه مقامات و سلسله مراتب باشند یانهاد های رسمی مانند مدرسه یا کلیسا. این در مورد مشرب های آنارشیستی گوناگونی که به تازگی ظهورکرده اند مانند آناکوفمینیسم و آنارشیسم سبز، صدق میکند. مثلاً، کسانی که معتقدند آزادی حیوانات جنبهای از آزادی انسان هاست ادعا میکنند آنارشیسم تنها ایدئولوژیای است که با هدفشان همخوانی دارد.
معمولاً، سنت آنارشیسم را با چهار متفکر و نویسندهی بزرگ میشناسد. اولین آنها ویلیام گادوین (۱۷۵۶-۱۸۳۶) بود که در کتاب خود با عنوان پرسشهایی راجع به عدالت سیاسی، چاپ۱۷۹۳، موضع آنارشیسم را در برابر دولت، قانون، مالکیت، و نهادهای حکومتی شرح داد . گادوین همسر مری وولستنکرافت و پدر مری شلی بود؛ او هم وارث سنت مخالف با کلیسای انگلستان و هم میراث دار فیلسوفان فرانسوی به حساب میآمد. این کتاب اورا به شدت مشهور ساخت، ولی اندکی بعد در فضای سیاسی اوایل قرن نوزدهم با خصومت وبی اعتنایی مواجه شد، وبا اینکه مخفیانه در محافل رادیکال خوانده میشد، در دهه ۱۸۹۰ بود که جنبش آنارشیستی به آن دوباره اهمیت داد.
دومین این پیشاهنگان پیر ژوزف پرودن (۱۸۰۹-۱۸۶۵) نام داشت؛ پرودن که مبلغ سیاسی بود اولین کسی است که خود را انارشیسم نامید . در ۱۸۴۰ با نوشتن مقالهای با نام « مالکیت دزدی است» مشهور شد، اما او همچنان معتقد بود « مالکیت آزادی است» پرودون هیچ تناقضی میان این دو شعار نمیدید ، زیرا به گمان او واضح بود که اولی دربارهی زمینداران و سرمایهدارنی است که مالکیت آنها حاصل غصب و استثمار است، و حکومت، قوانین مالکیت، پلیس، ارتش آن را برایشان حفظ میکند؛ حال آنکه شعار دومی درباره ی خانوادهی دهقان یا پیشهور است که داشتن مسکن ، زمین برای کشاورزی، و وسایل حرفهی خود حقی مسلم و طبیعی است، اما این به معنی اجازهی حق مالکیت یا تسلط برخانه، زمین و وسایل امرار معاش دیگران نیست. به پرودون انتقاد میشد که بازماندهی دنیای دهقانان و پیشه وران ساده دراجتماعهای کوچک است، اما او همیشه آماده بود با برشمردن اصول اتحادیهای موفق به این انتقاد پاسخ دهد.
سومین چهرهی برجستهی آنارشیسم کلاسیک انقلابی روس میخائیل باکونین (۱۸۱۴-۱۸۷۶) است، که به حق به سبب مشاجراتش با مارکس در بینالملل اول در دههی ۱۸۷۰ مشهور شد. در آنجا بود که برای جانشینانش با دقت بینظیری نتیجهی دیکتاتوریهای مارکسیستی قرن بیستم پیشبینی کرد. باکونین میگفت: «آزادی بدون سوسیالیسم بیعدالتی و امتیاز انحصاری است، اما سوسیالیسم بدون آزادی بردهداری و وحشی گری است.» توضیحاتش دربارهی این برداشت در کتابهای بی شماری، که پس از فروپاشی اتحاد شوروی و رژیمهای اقماریاش درآمده، نقل شده است. نمونهای از این ملاحظات نامهای است در ۱۸۷۲ که در آن اشاره می کند:
به اعتقاد من آقای مارکس، گرچه خیلی صادق نیست، انقلابیای جدی به حساب می آید، و نیز بسیار طرفدار قیام توده هاست، ومن تعجب میکنم که او چگونه میتواند این واقعیت را نادیده بگیرد که برقراری دیکتاتوری جهانی، فردی یا جمعی، دیکتاتوری که برای خود مقام هدایت انقلاب جهانی را قائل میشود و -مثل کنترل کردن ماشین- بر قیام توده ها در همهی کشورها تسلط یابد. برقراری چنین دیکتاتوریای برای نابود کردن انقلاب و منحرف کردن و از کار انداختن همهی جنبش های مردمی کافی است.
آخرین این متفکران مهم اشرافزادهای به نام پیتر کروپاتکین (۱۸۴۲-۱۹۲۱) باز هم اهل روسیه بود. شهرت اصلی او به سبب کارهایش در مقام جغرافیدان ومجموعه کتابها وجزواتی بود که در آنها می کوشید پایههای علمی آنارشیسم را روشن سازد. غلبه برنان (۱۸۹۲) کتابچه ای دربارهی خودسازماندهی در جامعهی پس از انقلاب بود. یاری به یکدیگر (۱۹۰۲) را برای مقابله با برداشتهای غلط از داروینیسم نوشت که سرمایه داری رقابتی را توجیه میکرد؛ کروپاتکین در کتاب خود، بر اساس مشاهدهی عامی جمعهای حیوانی و اجتماعات انسانی، ثابت میکند رقابت درون گونهای اهمیتی بسیار کمتر از همکاری به مثابهی پیش شرطی برای بقا دارد.
مزرعه،کارخانه و کارگاه (۱۸۹۹) رسالهی کروپاتکین دربارهی انسانی ساختن کار و محیط آن، از راه یکی سازی کشاورزی و صنعت، کار فکری و بدنی، وآموزش ذهنی و عملی بود. آثار او، که بیش ازدیگر نویسندگان آنارشیست در سراسر جهان خوانده میشد، آنارشیسم را با عقاید جدید بوم شناسی اجتماعی و تجربههای روزمره پیوند میداد.
بعضی آنارشیست ها خوش ندارند هویت آنارشیسم را با نویسندگان مشهور این مکتب یکی بگیریم. آنها میگویند هر کجای جهان که عقاید آنارشیستی مطرح میشود، فعالی پیدا میشود که میکوشد دستگاه چاپی بدست آورد، از جریانهای آنارشیستی در طول تاریخ قیام های مردم ستمدیده آگاهی یابد، وبه ایدههایی دست یابد تا بتواند راه حلهای آنارشیستی را در تنگناها ودشواری ها به کار ببندد. آنها منشاء آرمانهای آنارشیستی را در قیامهای بردگان در دوران باستان، شورشهای دهقانی در اروپای قرون وسطی، اهداف جنبش دیگِرها در انقلاب دههی ۱۶۴۰ انگلستان، انقلابهای ۱۸۷۹و ۱۸۴۸ فرانسه ، و کمون پاریس در ۱۸۷۱ جست وجو میکردند. در قرن بیستم، آنارشیسم در انقلاب ۱۹۱۱ مکزیک، انقلاب ۱۹۱۷ روسیه، واز همه برجستهتر در انقلاب اسپانیا که در پی اش شورشی نظامی پدید آمد که جنگ داخلی ۱۹۳۶ را تسریع کرد، نقش داشت. نقشی را که آنارشیستها در این انقلاب بازی کردند در فصل های پیش رو شرح میدهیم.
در همهی این انقلابها، تقدیر آنارشیست ها شکستی قهرمانانه بود. اما آنارشیست ها الزاماً به کلیشهی انقلاب نهایی، که بر خلاف بقیهی انقلابها پیروز میشود و آرمانشهر پدید میآورد، باور نداشتند. گوستاولانداور ، آنارشیست آلمانی، اینگونه تصریح میکرد که:
حکومت چیزی نیست که انقلاب آن را از میان ببرد، بلکه وضعیت یا رابطهای بین انسانها وشیوه ای از رفتار آدمی است؛ با ایجاد روابطی جدید وبا رفتاری دیگر میتوان آن را از میان برد.
افزون بر این اگر آنارشیست ها نتوانستند جامعه را آنگونه که امید داشتند تغییر دهند، طرفداران سایر ایدئولوژیهای اجتماعی در قرن گذشته، چه سوسیالیستی و چه کاپیتالیستی، نیز نتوانستند چنین کنند. اما ، چنان که در فصل هشتم نشان خواهیم داد، آنارشیست ها در بسیاری از جنبش های رهایی بخش کوچک، که بار بزرگی از مصیبت انسانی را کم کردند، مؤثر بودند.
در واقع، آنارشیسم برگشت پذیری طولانی دارد. هیچ جامعهای در اروپا، آمریکای لاتین ،و آسیا نیست که نشریه، تبلیغ گ، جرگه ی پیروان، فعال زندانی و شهید آنارشیست نداشته باشد هر زمان که رژیم سیاسیای قدرت مدار و سرکوب گر سرنگون میشود، آنارشیستها، در نقش اقلیتی ظاهر میشوند که از هموطنان خود میخواهند وحشت آفرینی و بی مسئولیتی دولت را هرگز فراموش نکنند. انتشارات آنارشیست ها در آلمان پس از هیتلر، در ایتالیا پس از موسولینی، در اسپانیا پیش از فرانکو، در پرتقال پس از سالازار، در آرژانتین پس از ژنرال ها، ودر روسیه پس از هفتاد سال سرکوب وحشیانه دوباره پدیدار شد. برای آنارشیست ها این نشانه ی آن بود که آرمان جامعهای خودسامان ، بر پایهی همکاری داوطلبانه و نه اعمال زور، سرکوب ناپذیر است. این به ادعای ، آنها آرمانی انسانی در سراسر جهان است. مثال آن مردم فرهنگهای غیر اروپایی اند که باورها و مفاهیم آنارشیست غربی را با سنتها و اندیشمندان کشورهای خود پیوند میدهند.
عقاید آنارشیستی را کوتوکو شوسویی در سالهای اولیه قرن بیستم به ژاپن آورد. او در دوران جنگهای ژاپن و روسیه (۱۹۰۴-۱۹۰۵) در زندان آثار کروپاتکین را خوانده بود. پس از آزادی به کالیفرنیا رفت و با مبارزان آنارکوسندیکالیست کارگران صنعتی جهان آشنا شد، و پس از بازگشت به ژاپن نشریه ضد نظامی گری به نام هی من را منتشر ساخت. کوتوکو معتقد بود واره گرایشی آنارشیستی، ملهم از بودیسم و دائوئیسم،در شیوهی زندگی ژاپن وجود داشته است. او یکی از دوازده آنارشیستی بود که در ۱۹۱۱، با اتهام توطئه بر ضد امپراتور میجی اعدام شدند. در طول نیمه ی اول قرن، تعدادی از پیروان این جریان فعالیت کارگری و ضد نظامی گری را ادامه دادند و دولت آنها را سرکوب میکرد، ولی با تغییر اوضاع، پس از دوران وحشت جنگ دوم جهانی، دو باره ظاهر شدند.
آنارشیسم چینی، از طریق دانشجویان مشغول تحصیل در توکیو و پاریس، تقریباً در همان زمان شکل گرفت. آنها یی که در توکیو درس میخواندند متاثر از کوتوکوشوسویی بودند، و بر پیوندهایی که با جریان دیرپای شیوهی زندگی چینی داشت تأکید میکردند. چنان که پیتر مارشال توضیح میدهد:
آنارشیسم جدید نه تنها از بهشت روستایی دائویستی جانبداری می کند، بلکه بازتاب خواست دهقانی جای گرفته در فرهنگ چینی نیز هست که به صورت قیام های دهقانی در طول تاریخ چین خود را نمایانده است. همچنین، دو مفهوم سنتی در فرهنگ چینی آنارشیسم را آشنا به نظر میآورند: تاتونگ، دوران طلایی افسانهای سازگاری و برابری اجتماعی، و چینگ تی ان نظام تملک همگانی زمین.
آن دسته از دانشجویان چینی که در پاریس تحصیل میکردند مجذوب نوشتههای باکونین و کروپاتکین، و نیز نظریه تکامل داروین بودند. آنان ارتباط آنارشیسم با دائوئیسم لائوتسه وتاریخ دهقانی را رد میکردند. با سقوط سلسلهی مانچودر ۱۹۱۱ ، هر دو گروه گمان میکردند که زمان مناسب فرارسیده است. اما، در واقع ایدئولوژی انقلابیای که در تاریخ پر آشوب چین پیروز شد مارکسیسم لنینیسم بود. و چنان که در فصل دوم خواهیم داد، برنامههایی که با اجبار به مردم چین تحمیل شد تقلید آمرانهی آرمانهای آنارشیستی بود.
در کره نیز سنتی آنارشیستی در پیوند با آرمانهای کمونیسم دهقانی قرن نوزدهم وجود داشت ، اما به سبب اینکه آنارشیستها ، همراه دیگر دسته های سیاسی، سی و پنج سال در برابر اشغالگری ژاپن به سختی ایستادند، در این سرزمین ، که اینک در شمال آن دیکتاتوری مارکسیستی و در جنوب آن مدلی از کاپیتالیسم آمریکایی برقرار است ، بیشتر به نام میهن پرست شهرت یافتند.
در هند، تاریخ نیمه ی اول قرن و مبارزه برای پایان دادن به سلطه ی بریتانیا با نام موهانداس کی گاندی عجین شده است؛ کسی که ایدئولوژی بی همتای مقاومت غیر خشونت آمیز را با استفاده از تعدادی منابع نیمه آنارشیستی پایه گذاری کرد و آنها را با سنتهای هندی پیوند داد. گاندی از تولستوی سیاست مقاومت غیر خشونت آمیز و از ثارو فلسفه ی نافرمانی مدنی را وام گرفت، و با خواندن دقیق آثار کروپاتکین، برنامه ی کمون های روستایی خودگردان و تمرکززدا که کشاورزی را با صنایع محلی پیوند میداد اخذ کرد. پس از دستیابی به استقلال، جانشینان سیاسیاش یادش را گرامی داشتند اما اندیشههایش را نادیده گرفتند. بعدها جنبش سارودایا به رهبری وینوبا باوی در صدد انقلاب ارضیای غیر خشونت آمیز برآمد که مخالف تفکر سیاسی مبتنی بر دولت مرکزی بود.
در آفریقا ، امبا و ایگاروی، نویسندگان تحقیقی درباره ی شکست سوسیالیم تحمیلی دولت ها، توجه خواننده را به این نکات جلب میکنند:
مشکل رایج ستیزههای قومی در سراسر قاره آفریقا ، نادیده انگاری این قاره از نظر سیاسی و اقتصادی در سطح جهان، رنج و درماندگی دهشتناک در حدود نود درصد از جمعیت آفریقا، و البته فروپاشی در حال جریان دولت-ملت در بسیاری از بخشهای آفریقا.
به اعتقاد این نویسندگان:
باتوجه به این مشکلات، بازگشت به مبانی آنارشیسم در آفریقای جماعت گرا از هر نظر گریز ناپذیر است . آرمان جامعهای خودگردان که نتیجهی خواست آزاد مردم آن و عاری از خودکامگی و محدودیت باشد همانقدر که جذاب است در دراز مدت امکانپذیر هم خواهد بود.
خواننده شاید تعجب کند که اگر اندیشهها و آرمانهای آنارشیسم این چنین در بسیاری از فرهنگهای جهان ریشه دارد، چرا این مفهوم غالباً بد فهمیده و نشان داده شده است . پاسخ به این پرسش را در رویکردی کوچک در تاریخ آنارشیسم می یابیم.
در دورهای، یک قرن پیش، اقلیتی از آنارشیستها، مانند اقلیتهای دیگری از چندین جنبش سیاسی دیگر، باور داشتند که ترور پادشاهان، شاهزادگان، و رئیس جمهورها به انقلابهای مردمی سرعت میبخشد. متاسفانه، آنهایی چون موسولینی ، فرانکو،هیتلر،یا استالین که سزاوار بود از میان بروند به شدت محافظت میشدند، و آنارشیستها در تغییر تاریخ و رها ساختن جهان از شر دیکتاتوری ها موفق نشدند، همچنان که دیگر ترورهای سیاسی ناکام ماند. اما میراث آنان کلیشه ای شد که کاریکاتوریستها ترسیم میکردند: آنارشیستی شنل پوش و سبیلو در حال حمل بمبی گوی مانند با فیتیله ای روشن، و این خود مانعی میشد بر سر هر بحث جدی دربارهی رویکردهای آنارشیستی. در این میان، تروریسم جدید سیاسی به میزان بسیار زیادی منحصر به دولت ها و هدف آن مردم غیر نظامی است، و یا سلاحی است که جدایی طلبان مذهبی یا ناسیونالیست را تداعی میکند که البته هیچکدام با خواست های آنارشیسم ربطی ندارند.
مدخل آنارشیسم که کروپاتکین در ۱۹۰۵ برای یازدهمین ویرایش دانشنامهی بریتانیکا نوشت با این توضیح آغاز میشود که
آنارشیسم نامی است که به مسلک یا عقیدهای دربارهی زندگی یا شیوه ی ادارهی امور میدهیم که مطابق آن جامعه بدون دولت تصور میشود؛ در چنین جامعهای سازگاری از راه تسلیم شدن به قانون یا فرمانبرداری از قدرت حاکم به دست نمی آید، بلکه از طریق توافق آزادی حاصل میشود که گروههای مختلف با یکدیگرمنعقد میکنند. این گروهها ،از مناطق و مشاغل گوناگون، آزادانه برای تولید و مصرف و نیز رفع نیاز ها و برآورده شدن خواست های متعدد زندگی متمدنانه پدید میآیند.
در این تعریف تلویحا توافق اجتنابناپذیر تلقی شده است؛ این جنبه از سیاست را آنارشیست ها دشوار میدانند، دقیقاً به این سبب که ایدئولوژی آنان راههای معمول تأثیر سیاسی را کنار میگذارد.
فصل دوم؛ دوران انقلاب
می گویند، در جریان بروز انقلابی که در ۱۸۴۸ سراسر اروپا را در بر گرفت، پلیس نمونهی پاریس در بارهی میخائیل باکونین آنارشیست معروف گفته است: «عجب آدمی! در اولین روز انقلان جواهری است بینظیر؛ ولی روز بعد باید اورا کشت.» اظهار نظر او بهترین بیان درباره ی نقش و فرجام آنارشیستها و پیشگامانشان در تعداد بسیاری از قیامهای مردمی اروپاست.
رویدادنگاران همهی جنبشهای سیاسی همواره پیشینهای برای آنها کشف می کنند، و آنارشیستها نیز پیشینهی خود را در شورش های بردگان و همهی جنبشهای ستم دیدگان پس از آن یافتهاند. آنها به همین ترتیب پیشینیان خویش را در قیام هایی همچون شورش دهقانان در انگلستان(۱۳۹۱) طغیان تیبرایتها در منطقهی بوهمیا(۱۴۹۳) و جنبش آناباپتیستها یک قرن پس از آن باز شناخته اند.
در انقلاب انگلستان در دورهی جنگهای داخلی که تا ۱۶۴۹ ادامه یافت، دیگِرها، رنترها ، و لوالر ها ، ویژگیهای آنارشیسم را می نمایاندند؛ رساله نویسی آنها ، که به موفقیت کرامول یاری رساندند، «آنارشیستهای سوئیسساز» خواند؛ همهی آنها، وقتی پروتکتر پایههای قدرت خود را، درست پیش از بازگشت دوبارهی پادشاهی، محکم کرد، به سرعت از میان برداشته شدند. اما مردمی که جرأت کردند پادشاهی را سرنگون کنند راه را برای اندیشههای رادیکالتری در باب رابطه میان فرد و اجتماع و میان جامعه و حکومت باز کرده بودند. انقلابهای آمریکا و فرانسه در قرن بعدی پیامی با خود آوردند که تاماس پین به زیبایی در جزوهی خود دریافت در ۱۷۷۶ بیان کرده است:
جامعه همه جا موهبتی ست، اما دولت حتی در بهترین حالت خود چیزی جز بلایی ضروری نیست؛ در بدترین حالت خود تحمل ناپذیر است؛ زیرا وقتی در عذابیم، یا دولت ما را گرفتار همان مصیبتهایی میکند که در کشور بدون دولت هم ممکن است گریبانگیر ما باشد، با اندیشیدن به این نکته که خود ما وسیلهی عذاب خویش شدهایم، رنجی که میبریم افزون میشود. دولت، همانند لباس، نشان پاکی تباه شده است: کاخ پادشاهان بر روی خرابهی کلبههای بهشتی بنا میشود.
عقاید سیاسی به همین سرعت که در قرن بیست ویکم اقیانوس را می پیماید در قرن هجدهم آن را می پیمود، و انقلاب آمریکا انقلاب فرانسه را گریزنا پذیر میساخت. جفرسون، پین، و فرانکلین در هر دو این انقلابها نقش داشتند و در همین حال، ویلیام گادوین در اثر خود، پرسشهایی راجع به عدالت سیاسی، موضوع آنارشیسم را در مبانی آن مطرح میکرد. در این حین، تعدادی از مخالفان حکومت جدید فرانسه، که به آنراژها معروف بودند ودر اطراف ژاک رو و ژان وارلت گرد آمده بودند، به ضدیت با حاکمان جدید می پرداختند. وارلت، که در حقیقت از دورهی وحشت جان به در برد، چنین اظهار داشت که
خودکامگی از کاخ پادشاهان به محفل اعضای کمیته منتقل شده است. آنچه پادشاهان را منفور میسازد قبای سلطانی، عصای سلطنتی، یا تاج شاهی نیست، بلکه جاهطلبی و استبداد آنان است. در کشور من تنها جامه ها عوض شده است.
آنارشیسم در انقلابهای اروپای ۱۸۴۸ دوباره ظهور کرد. درسال بعد، پس از ناکامی انقلاب در درسدن، باکونین زندانی و محکوم به مرگ شد، و یک سال بعد به اتریشیها تحویلش دادند، دوباره محکوم شد، و یک سال پس از آن، این بار، به روس ها تحویل داده شد. شش سال را در دز پتر و پل در سنت پترزبورگ گذراند و بعد به سیبری تبعید شد، که از آنجا سرانجام گریخت و از راه ژاپن به لندن، سان فرانسیسکو و نیویورک سفر کرد. پس از جنگ فرانسه-پروس در ۱۸۷۰ ، عقاید فدرالیستی پرودون در شکلگیری کمون زود گذر پاریس و « مانیفست خطاب به مردم فرانسه » در آوریل ۱۸۸۱ مؤثر بود. این مانیفست تأکید میکرد :
خود گردانی کامل این کمون به همهی محلههای پاریس گسترش یافته است و همه از حقوق کامل برخوردار شدهاند و هر مرد فرانسوی، شهروند عادی یا کارگر، از قابلیتهای خود بهره کاملی گرفته است. تنها عاملی که کمون خود گردان را محدود میکند خود گردانی همسان سایر کمونتههایی است که به این پیمان پایبندند؛ پیوند آنها آزادی فرانسه را تضمین میکند.
(نیاز به گفتن نیست که با وجود آنارشیست ستایش شده و قهرمانی به نام لویی میشل در کمون ، مانیفست کمون این حقوق را به زنها تعمیم نداده بود.)
در انقلابهای مهم قرن بیستم، ویژگیهای آنارشیستی دیده میشد، اما در همهی این انقلابها، آنارشیست ها قربانی حاکمان جدید شدند. در مکزیک، ریکاردو فلورس ماگون و برادرانش در ۱۹۰۰ چاپ روزنامهای آنارکوسندیکالیستس با نام رجنراسیون را آغاز کردند و به مخالفت با دیکتاتوری پورفیریو دیاز پرداختند؛ این روز نامه به آن سوی مرز یعنی کالیفرنیا هم، در زمانی که چاپ چنین آثاری بسیار دشوار بود، راه پیدا کرد. با سقوط دیاز ، ماگون با دهقان انقلابی املیانو زاپاتا در ایالت مورالس در جنوب ارتباط برقرار کرد و با تلاش زمین داران بزرگ برای تسخیر زمینهای کشاورزان فرودست به مبارزه پرداخت. میگویند ماگون با خواندن و بحث کردن دربارهی غلبه بر نان اثر کروپاتکین به زاپاتا سواد آموخت. زاپاتا را در ۱۹۱۹ به دام انداختند و او را از پای در آوردند، در حالی که ماگون در ایالت متحده زندانی شد و در سال ۱۹۲۳ در زندان لیون ورث به قتل رسید. عجیب آنکه، از هردوی اینها در موزه ی مردان مشهور مکزیکوسیتی تجلیل میشود. در دوران ما، EZLN (ارتش آزادی بخش ملی زاپاتیستا) در مکزیک و MST (جنبش روستائیان بدون زمین) در برزیل تجسم امروزی مبارزهی زاپاتا به حساب میآیند. در هر دوی این جنبشها، دهقانان سلب مالکیت شده برای کنترل اشتراکی زمینهایی که الیگارشی مزرعه داران بزرگ تصاحب کردهاند مبارزه میکنند.
در انقلاب ۱۹۱۷ روسیه ، شعارهای آنارشیستی نظیر «نان و آزادی» و «قدرت از آن شوراها» در قدرت گیری بلشویک ها نقش داشت، ولی واقعیت روزمره در رژیم جدید با آن شعار ها تفاوت بسیاری پیدا کرد. قهرمان آنارشیست این انقلاب، دهقان اکراینی به نام نستور ماخنو، برنامهی مصادرهی زمین برای دهقانان و دفاع از آنان در برابر بلشویک ها و روسهای سفید را سازماندهی میکرد. اما گلدمن و الکساندر برکمن، که از ایالات متحده اخراج شده بودند و کروپاتکین، که مجبور شده بود چهل سال در خارج از روسیه زندگی کند، از جمله تبعیدیانی بودند که به روسیه برگشتند. کروپاتکین دو نامهی انقلابی خطاب به لنین نوشت ودر نامهای خطاب به کارگران اروپای غربی درسهاس انقلاب روسیه را شرح داد. مراسم خاکسپاری او در ۱۹۲۱ آخرین دفعهای شد که آنارشیستها آزاد بودند؛ بعد از آن و تا سال ۱۹۵۶ که آرامآرام از بند آزاد شدند، در اردوگاههای استالینی زندانی بودند.
گلد من و برکمن کوشیدند پس از ترک روسیه، واقعیت را در روسیهی لنینی آشکار کنند، اما، دریافتند چپ سیاسی در غرب پیام آنها را «ضد انقلابی » تلقی میکند و مردود می شمارد. چپ سیاسی مشابه چنین برنامهای را دربارهی آنارشیستهایی در پیش گرفت که برای افشای حقایق اتحاد شوری کوششی مستمر میکردند؛ این در حالی بود که نفوذیهای استالینیستی یکپارچگی تعداد بسیار زیادی از سازمانهای کارگری در غرب را بهم زده بودند.
سنت آنارشیستی ایتالیا با اقامت باکونین در آنجا آغاز شد، تا جانشین دیگر چون گاریبالدی و ماتسینی شود که ناسیونالیسمشان را باکونین به سبب اعتقاد به فدرالیسم و خود گردانی اشتراکی در مخالفت با خود میدید. این دوره از زندگی باکونین صرف مجادله با مارکس شد که در آن، دقیق و بی مانند، رشد دیکتاتوری مارکسیستی قرن بیستم را پیشبینی میکرد. مرید او اریکو مالاتسلا، که در دورهی موسولینی در بازداشت خانگی در گذشت، جریاناتی از آموزههای آنارشیستی در ایتالیا و آمریکای لاتین به راه انداخت که تا به امروز به شکل مبارزه و ، چاپ کتاب و نشریه نمود چشمگیری دارد .
در شرق دور، عادت فرستادن جوانان خانوادههای متمکن به اروپا برای تکمیل تحصیلات زنجیرهای از دانشجویان انقلابی به دنبال آورد که با خود پیامهای آنارشیستی کروپاتکین در کتابهای عقیدتی اش چون غلبه بر نان، یاری به یکدیگر، و به ویژه مزرعه، کارخانه و کارگاه از پاریس به چین می آوردند. بسیاری ازچرخشها و دگرگونی ها در سیاست حزب کمونیست چین در دهههای ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ ارتباطی آشکار با برنامههای کروپاتکین داشت، گرچه البته، نهایت بیاعتنایی به رنج انسانها به این برنامههای سیاسی تحمیل شده بود. رماننویس مشهور پاچین (لی پای کان) اما گلدمن را مادر معنوی خود میدانست و نام مستعار خویش را با وام گرفتن بخشهای از اسم باکونین و کروپاتکین ساخته بود. نیازی به یادآوری نیست که اوبارها مجبور به گذراندن دورههای «بازآموزی» شد و،در ۱۹۸۹، او را به علت حمایت از تظاهرکنندگان میدان تیان آن من در سن ۸۴ سالگی بازداشت کردند.
اما کشوری که آنارشسم درآن ریشههای عمیق داشت اسپانیا بود که در دههی ۱۹۳۰ هم اتحادیه کارگری آنارکوسندیکالیست فراگیری به نام CNT (کنفدراسیون ملی کارگران) در آن وجود داشت و هم گروه آنارشیستی با نام FAI (فدراسیون آنارشیستی ایبریا) در آن فعال بود که متناوبا از زندگی زیرزمینی در می آمدند و حضوری علنی می یافتند. انقلاب یازده جولای ۱۹۳۶ در اسپانیا اختلاف عمیق دیگری را نمایان میسازد که بین روایت آنارشیستها از اوضاع و دریافت و توصیف دیگر جریانهای مؤثر در این رویدادها وجود دارد.
در ۱۸ جولای ۱۹۳۶، دولت جبههی خلق سه بار در طول روز جلسه تشکیل داد تا در بارهی چگونگی مقابله با شورش ژنرالها در مراکش بحث کند؛ این شورش به سمت سرزمینهای اصلی اسپانیا در حال پیشروی بود و غالباً نتیجهی این جلسات این بود که مقاومت بیهوده است. در این حین در بسیاری از شهرها و مناطق، نه تنها اسلحه پادگان ها مصادره و نگهبانان بازداشت شده بودند، بلکه اعضای CNT کنترل کارخانهها، حمل و نقل، و زمین را در دست گرفته بودند. روز بعد، نه تنها جنگ ضد شورش فرانکو شروع شد، بلکه انقلاب مردمی آغاز گشت.
شورش فرانکو با کمک تسلیحاتی، نیروی نظامی، هواپیماهای بمب افکن ایتالیای موسولینی و آلمان نازی همراه بود، اما پیمان عدم مداخله، که دولتهای بریتانیا و فرانسه آن را تأیید کرده بودند، کمک نظامی اتحاد شوروی به نیروهای ضد فاشیست را – که به قیمت ذخایر طلای اسپانیا تمام شده بود – محدود میکرد . آنها جریمه ی سنگین تری را به سبب کمک شوری می پرداختند. سیاست خارجی استالین خواستار طرد انقلاب اسپانیا به سود ایده «جبهه خلق» بود. مبارزان آنارشیست، در تلاش برای مقاومت در برابر نفوذ رو به رشد شوروی ، در دولت کاتالان و بارسلونا و در دولت مرکزی در مادرید به منصب وزارت رسیدند.
در آوریل ۱۹۳۹، جنگ در اسپانیا، با به جای گذاشتن تعداد بسیار زیادی کشته ، به پایانی غم انگیز رسید. در اوت همان سال، استالین وهیتلر پیمان عدم تخاصم امضا کردند و در سپتامبر جنگ جهانی دوم آغاز شد. رژیم فرانکو تا پایان مرگ این دیکتاتور در ۱۹۷۵ ادامه یافت. شکست مخالفان منجر به انتقام گیری وسیع از کسانی شد که جرأت کرده بودند با فرانکو مخالفت کنند. اعدام ها بیشمار و بازداشتگاه ها مملو از زندانی بود . میلیونها اسپانیایی در تبعید روزگار سپری میکردند. از دیدگاه آنارشیستها، اسپانیا محل رویدادهای شگفت بود. از نظر اشتراکی کردن کشاورزی و صنعت، اسپانیا مثالی زنده و شوق برانگیز از نظریههای کروپاتکین دربارهی مصادره و کنترل بدست کارگران بود. در قسمتهایی از کشور که واحدهای نظامی طرفدار فرانکو اشغال نکرده بودند، کارگران زمینهای گستردهای را مصادره کردند. اسپانیا عمدتا سرزمین کشاورزی بود که در آن ۶۷٪ زمینها در تملک ۲٪ زمین داران قرار داشت . در همان زمان بسیاری از ملک های کوچک نمی توانستند نان حتی یک خانواده را تأمین کنند. جرالد برنان، در کتاب کلاسیک خود هزارتوی اسپانیا، توضیح داده بود که « تنها راه حل منطقی برای نواحی وسیع اسپانیا اشتراکی کردن آن است.»
در ۱۹۳۶، تخمین زده میشد در مناطقی که در اشغال نیروهای فرانکو قرار نداشت، حدود سه میلون مرد و زن و کودک در کمون های اشتراکی زندگی میکردند . ناظران از اشتراکی کردن کارخانه ها در کاتالونیا و از نو سامان خدمات عمومی مانند حمل و نقل، تلفن، گاز، برق در بارسلونا گزارشهای یکسان ارائه دادند.
زبان شناس آمریکایی نوام چامسکی به یاد می آورد که در زمان نوجوانی اش در نیویورک مطالبی راجع به این دست آورد ها در نشریه انارشیستی به زبان یدیش با نام فریهآربترشتیم میخوانده است. گزارشی در ذهن او مانده است درباره ی دهکده ای گرفتار فقر در اسپانیا به نام ممبریلا که هشت هزار نفر در کلبههای فقیرانه این روستا «بدون روزنامه، سینما، کافه یا کتابخانه» زندگی میکردند. اما روستاییان در غذا، پوشاک و ابزار با هم شریک بودند. « این گرچه، نه اجتماعی ساختن ثروت که اجتماعی ساختن فقر بود... ممبریلا شاید فقیرترین دهکدهی اسپانیا باشد اما عادلانه ترین آنها هم هست» چامسکی شرح میدهد:
روایتهایی از این دست، با نگرانیهایی که راجع به روابط انسانی و آرمان جامعه عادلانه دارد، در نظر روشن فکران امروزی عجیب جلوه میکند، وبنابراین آن را مایه تمسخر قرار میدهند، و یا ساده لوحانه و ابتدایی میخوانند یا به گونهای دیگر غیر عقلانی میدانند. فقط هنگامی که چنین قضاوتهای نسنجیده ای کنار گذاشته شود تاریخ نگاران خواهند توانست به مطالعه جدی این جنبش مردمی بپردازند که جمهوری اسپانیا را در یکی از مهمترین انقلابهای اجتماعی که تاریخ به خود دیده دگرگون ساخته است.
اما اکنون پژوهشهای مهمی صورت گرفته است و چامسکی بر اهمیت آنها و درسهای آن برای آینده تأکید میکند، زیرا چنان که که او میگوید:
چیزهایی که به شخصه مرا جذب آنارشیسم میکند گرایشهایی در آن است که میکوشد مشکلات جامعههای صنعتی با سازماندهی پیچیده را در چهارچوب سازمانها و ساختارهای آزاد حل کند.
تجربه اسپانیا با معیارهای او دیگر اتفاق نیفتاد، اما رویداد ۱۹۳۶ نظراتش را کاملاً تأیید میکند. به این دستاورد ها در رسانههای خبری اروپای غربی، بجز نشریات آنارشیستی و چپ افراط گرای غیر کمونیستی، توجه چندانی نشد، و زمانی که جورج اورول، پس از بازگشت از اسپانیا، کوشید با کتاب خود ادای احترام به کاتالونیا در ۱۹۳۷ توطئه سکوت در این باره را بشکند تنها سیصد نسخه از این کتاب فروش رفت و بقیه تا سال ۱۹۴۰ در کتاب فروشی های آنارشیستی خاک خورد. دههها بعد، فیلم زمین و آزادی کن لوچ با استقبال پرشوری در اسپانیا مواجه شد، چون بخش مهم از جنگ داخلی را، که تاکنون در خود اسپانیا هم ناشناخته مانده بود، به نمایش در آورد.
نیازی نیست بگوییم، در سالهای تبعید آنارشیستهایی که هم از جنگ و هم از انتقام فرانکو جان سالم بدر برده بودند وقت زیادی صرف بحث دائمی کردند؛ این بحث درباره ی تصمیم فاجعه بار رهبرای CNT در پیوستن به دولت در تلاش برای مبارزه با استیلای شوروی بود. از آنجایی که همه ی جریان های آنارشیسم مخالف ساختار سیاست و مخالف نظام سیاسی بودند، این تصمیم سازشی تلقی شد که هیچ فایدهای نداشت، بیاعتباری هم همراره آورد. آن دسته از آنارشیستهایی که این موضوع را بررسی کردهاند با نظر آنارشیست فرانسوی سباستین فور موافقاند: « از این نکته آگاهم که همیشه نمیتوان آن کرد که باید اما میدانم کارهایی است که به هیچ وجه نباید کرد.»
در این میان دهه بعد، رشتهی جدیدی از قیامهای مردمی در اعتراض به امپراتوری ظاهراً یکپارچه استالین شعارهای آنارشیستی را کشف دوباره کرد. آرمانهای سرکوب شده در خیابانهای مجارستان و لهستان در ۱۹۵۶ ودر چکسلواکی ۱۹۶۸ ظاهر شدند. آنها پیامآور سقوط بدون خونریزی بعدی اتحاد شوروی برای کسانی بودند که پس از چند دهه تحمل رنجی وحشتناک، ناخواسته، حاکمان خویش را از خود ناخشنود ساختند.
آنارشیستهای باقیمانده، در حالی که رژیم هایی که آنها را زندانی کرده بودند، جلوی چشمشان سقوط میکردند، می توانستند کمی نفس راحت بکشند؛ اینان با پرچمهای سیاه در دست، برضد سرمایهداری جدیدی اعتراض میکردند که ایجاد و هدایت آن با همان حاکمان ستمگر سابق بود. این آنارشیستها درست مثل قبل بودند و اولیتهایشان هیچ تغییری نکرده بود.
فصل سوم؛ حکومت، جامعه، و سقوط سوسیالیسم
آنارشیستها تأکید میکنند که تفاوت اساسی میان جامعه و حکومت وجود دارد. این تفاوت قرنها مشخص بوده است، و گرچه بسیاری از متفکران سیاسی آن را نادیده گرفتهاند، برای آکادمیسینهای قرن بیستمی چون ایزایا برلین یا جی دی اچ کول همان قدر آشکار بوده است که، چنانچه در فصل قبل توضیح دادیم، برای کسی مثل تاماس پین در قرن هجدهم. با وجود این، همراه با سقوط امپراتوری شوروی، پرسش دربارهی «جامعه مدنی» دوباره مطرح شده است.
مارتین بوبر، فیلسوف یهودی، دوست خصوصی آنارشیست آلمانی گوستاولانداور بود ( در باب عقیدهی لانداور دربارهی ماهیت حکومت به مثابه ی شیوهای از رفتار انسان در فصل یکم بحث کردیم). بوبر، که استاد جامعهشناسی بود، دو جنبه از رفتار انسان را در تضاد جدی میدید : اصول سیاسی و اصول اجتماعی، ویژگیهای اصول سیاسی از نظر او قدرت، مرجعیت، سلسله مراتب، و سلطه بودند، حال آنکه اصول اجتماعی را پیوند های انسانی خودانگیختهای میدید که حول نیاز یا سود معمولی تشکیل شده است. مسئلهای که وجود داشت شناخت علت ادامهی غلبهی اصول سیاسی بود. بوبر اینگونه پاسخ میداد:
این واقعیتی است که هر ملتی که از جانب دیگران احساس خطر کند قدرت مسلم و یکدست خود را به حکومت واگذار میکند؛ این به غریزهی صیانت نفس جامعه بستگی دارد؛ بحران نهفتهی بیرونی به دولت امکان میدهد که در بحرانهای درونی دست بالا را بگیرد... حکومتها در هر شکلی در چنین ویژگیای مشترکاند؛ درواقع، این زیاده روی در ظرفیت اختیارات آن چیزی است که ما قدرت سیاسی میدانیم. اندازهی این زیاده روی ... تفاوت ظریفی را میان حکومت کردن و اداراه کردن نشان میدهد.
بوبر این زیاده روی را، که معتقد بود نمیتوان به دقت حساب کرد، «افزودهی سیاسی» نامید، و معتقد بود:
توجیه آن ریشه در تزلزل درونی و بیرونی دارد، و از وضعیت بحرانی نهفته میان ملتها و درون خود ملتها ناشی میشود. اصول سیاسی همواره به نسبت اصول اجتماعی در شرایط معین ظهور بارزتری دارند. نتیجهی آن کاهش پیوستهی خودانگیختگی اجتماعی است.
آنارشستها خودانگیختگی اجتماعی را بسیار با ارزش میدانند اما این در برنامه ی کار سیاستمدارانی که درگیر برچیدن دولت رفاه پس از جنگ بریتانیا بودند، و محسنات کار و کسب پر سود خصوصی را معرفی میکردند، جایی نداشت. غالباً به آنارشیستها میگویند که دشمنی آنان با حکومت امری کهنه است، زیرا مهمترین نقش دولت مدرن فراهم سازی تأمین اجتماعی است. آنارشستها در پاسخ تأکید میکنند که در بریتانیا تأمین اجتماعی را نه دولت پدید آورد و ننه قوانین بیمههای اجتماعی پس از جنگ، و نیز با شروع بیمهی خدمات درمانی در ۱۹۴۸ به وجود نیامده است. بلکه شبکهی بزرگی از انجمنها ی دوستانه و سازمانهای «یاری به یکدیگر» آن را پروراندند که خود محصول « یاری به خود» طبقهی کارگر در قرن نوزدهم محسوب میشدند.
پایه گذار بیمهی خدمات درمانی، انایرن بوان، نمایندهی آن روز پارلمان از تریدیگر در ساوث ولز و وزیر بهداشت بعدی از حزب کارگر بود. حوزهی انتخابی او محل تشکیل انجمن درمانی تریدیگر بود که در سال ۱۸۷۰ پایهگذاری شد وتا سال ۱۹۹۵ برجا بود. این انجمن نه تنها برای کارگران محلی، که بیشتر کارگران معدن و فولاد سازی بودند، مراقبت پزشکی فراهم می کرد، بلکه (برخلاف بیمه خدمات درمانی پیش از ۱۹۴۸) پاسخگوی نیازهای وابستگان کارگران، سالخوردگان، کودکان، افراد بدون شغل، یعنی هرکسی که در آن ناحیه زندگی می کرد، بود. این انجمن با کمکهای داوطلبانهی برابر یه پنی قدیم از هر پوند حقوق کارگران معدن و فولاد سازی در طول سالها سر پا مانده بودند. زمانی انجمن، چهار پزشک، یک دندانپزشک، یک متخصص پا، و یک فیزیوتراپیست برای مراقبت از سلامت بیست و پنج هزار نفر استخدام کرده بود.
کارگر معدن بازنشستهای به پیتر هنسی گفته بود زمانی که بوان بیمهی خدمات درمانی را آغاز کرد، « گمان میکردیم که همهی کشور را به یک تریدیگر بزرگی مبدل می سازد» در عمل، بیمهی خدمات درمانی از زمان تاسیس مدام در حال تجدید سازماندهی بوده اما هرگز رویکردی منطقهای یا فدرال به مسأله ی مراقبت و درمان نداشته است. قضیهی تریدیگر جنبهی دیگری داشت؛ زمانی که همه کارگران مشغول به کار در آن شهر مالیات داوطلبانه می پرداختند تا خدمات درمانی در منطقهی خود شامل همهی ساکنان شود، حتی درآمد کارگران بسیار ماهر صنعتی مشمول مالیات بر درآمد نمی شد. اما از وقتی که استخدام کامل و سیستم مالیات بلافصل بر درآمد (وظیفهی کارفرما در کسر بلافاصلهی مالیات) در جنگ جهانی دوم معمول شد ، دولت مرکزی پولی را که زمانی صرف کارهای منطقهای میشد خود بالا میکشید. اگر الگوی خود مالیات دهی به شیوهی تریدیگر الگوی عمومی برای تأمین بهداشت و سلامت میشد، این نیاز روزانهی همیشگی، بازیچهی سیاست مالی دولت مرکزی نمی بود.
آنارشیست ها این مثال کوچک محلی را همچون رویکردی آلترناتیو برای خدمات مراقبت بهداشت و سلامت نقل میکنند تا نشان دهند شیوهای متفاوت در سازماندهی اجتماعی امکان نشو و نما داشت. در تجارب بریتانیا، نمونهی دیگری در دهههای ۱۹۳۰ و ۱۹۵۰ پیدا شد که به تجربهی وکام در جنوب لندن شهرت یافت؛ این در اصل نوعی کانون سلامت خانواده بود که مراقبت درمانی بخشی از خدمات این انجمن اجتماعی محسوب میشد که امکانات ورزشی و شنا ارائه میکرد. این ها و کوشش های متعدد دیگری که برای تغییر روابط به منظور برآورده کردن نیازهای اجتماعی همگانی صورت میگیرد نشانگر ضرورت یافتن آلترناتیوهایی برای قطب بندی ملال آور بروکراسی دولتی از یک سو و منفعتطلبی شخصی از سوی دیگر است. خودم از زبان سَرآرشیکت سابق وزارت بهداشت شنیدم که اذعان میداشت نظراتی را که سالها دربارهی طراحی بیمارستان میداده اشتباه بوده است، و اعترافاتی از این دست را از مشاوران هیئت مدیره، که با حقوق بالا استخدام شدهاند تا مشکلات بیمهی خدمات درمانی را حل کنند، بسیار شنیدهام.
یک قرن پیش، کروپاتکین به انواع بیشماری از « انجمنهای دوستی، انجمنهای نیکوکاری، انجمنهایی در شهر ها و روستاها برای کمک به پرداخت هزینههای پزشکی » اشاره می کند؛ این انجمنها را کارگران به منظور یاری به یکدیگر پدید آورده بودند. کروپاتکین وقتی در کتاب خود یاری به یک دیگر: عامل تکامل و در کتاب بعدیش، آنارشیسم و دانش مدرن شاهد می آورد، میگوید « با آزادی اقتصادی و سیاسی انسان، شکلهای بیان جدیدی در زندگی، به جای آنها یی که قبلاً حکومت ایجاد کرده، پایه گذاری خواهد شد. زیرا او اینرا بدیهی میدانست که « شکلهای جدید همگانی تر، نا مترکزتر، و به خودگردانی انجمنهای مردمی شبیه تر خواهد بود تا آنچه دولت انتخابی میتواند باشد.» او تصریح میکند که ما ناچاریم شکلهای جدیدی از سازماندهی را برای وظایف اجتماعی که حکومت از راه بروکراسی انجام میدهد بیابیم و « تا زمانی که این امر محقق نشود کاری صورت نگرفته است.»
اغلب گفته میشود که در نتیجهی امکان جابجایی فردی و ارتباطات فوری، همهی ما در یک سری دهکدههای جهانی زندگی میکنیم و اینکه، در نتیجه، مفهوم کنترل منطقهای و خدمات منطقهای منسوخ شده است. اما اینجا بین مفهوم جامعه همجوار و مفهوم جامعه همسود خلط مبحث شده است. ما ممکن است با مردم آن سوی جهان مشترکاتی داشته باشیم اما همسایگانمان را حتی نشناسیم . اما این تصور در بسیاری از مراحل زندگی شخصی ویا خانوادگی ما، وقتی بادیگر استفاده کنندگان از مدرسه، مرکز بهداشتی، مغازه، یا اداره پست محل خود منافع مشترکی داریم، دگرگون شده است. اینجا، همانطور که هر پدر و مادری تصدیق میکند، به مسائل منطقهی خود شدیداً توجه میکنیم .
ایجاد الگوهای آلترناتیو برای کنترل اجتماعی امکانات محلی امکانپذیر بود، اما دولت مرکزی یکپارچگی ملی را تحمیل می کرد، در زمانی که دلسردی مردم از بروکراسی دولت رفاه با پیدایش مدیریت سرمایه داری تمام حزبی همزمان شد. آنارشیستها مدعی اند پس از این سرخوردگی اجتنابناپذیر، اندیشهی جانشین، یعنی سوسیالیسم، دوباره کشف خواهد شد. آنها استدلال میکنند که یکی دانستن رفاه اجتماعی با مدیریت گرایی بروکراتیک یکی از عواملی است که جستوجوی رویکردهای دیگر را نیم قرن به عقب انداخته است. بخش خصوصی، چنانکه از نامش بر میآید، مایل است تا خدمات بهداشت و سلامت آن دسته از شهر وندان را که قادر به پرداخت هزینههای خود هستند در دست بگیرد. دیگر شهروندان یا باید با این حداقل خدماتی که برایشان باقیمانده عذاب بکشند، یاانجمن هایی را که در قرن نوزدهم ساخته بودند احیا کنند. انارشیستها روشهای خود را بیش از هر زمان مناسب میبینند، و منتظرند تا آنها دوباره مطرح شوند، دقیقاً به این علت که جوامع مدرن به محدودیت الگو های سوسیالیستی و کاپیتالیستی پی بردهاند.
کتاب انقلاب مدیریتی جیمز برنم ، که زمانی بسیار مشهور بود، جابجایی قدرت را در شرکتها از سهامداران به مدیران شرح داده است. اما اخیراً، تغییر دیگری در ساختار قدرت، مثلاً در کل نظام آموزشی، دیده شده است. این سبب سیطرهی مدیرانی حرفهای شده که صاحبان بلا منازع مؤسسات، از هر نوعی به حساب میآیند. متخصصان طبقه متوسط در بهداشت عمومی، برنامه ریزان محیط زیست، مدرسه و دانشگاه، و خدمات اجتماعی از همان زبان رسمی مدریتی استفاده میکنند که در گذشته خشم اتحادیههای کارگری طبقهی زحمتکش را برمی انگیخت. مهارت در این زبان مخصوص و عجیب و غریب شرط لازم برای استخدام و ارتقاء در بازار کار است، در غیر اینصورت، در سیستم اقتصادی غرق کارهایی دشوار و تکراری میشوید، جایی که شرایط قدیمی ناامنی شغلی، ساعات طولانی کار، و پرداخت پایین همچنان باقی است.
مدریت گرایی جدید چنان ریشه دوانده و چنان خشمی میان آدم هایی که به مهارتهای حرفهای خود میبالند برانگیخته است (چنین احساسی در کارگران ماهری که جهانی سازی شغلشان را از آنها گرفته هم وجود دارد) که نسل جدید طرفداران «دموکراسی در محل کار» با آن به مبارزه برخواسته اند. اکنون بسیاری از نویسندگان کتابهای درسی آلترناتیو در زمینه مدریت، از زبان آنارشیست ها، اگر نه برای همان اهداف، وام می گیرند، مثلاً یک کتابچهی اداره کردن بدون مدیریت نام گرفته است و دیگری عنوان کنش و هستی: آنارشیسم برای مدریت بازرگانی دارد.
این به نظر اجتنابناپذیر است که مفاهیم آنارشیستی، در حوزههایی که تبلیغ گران آنارشیست هیچگاه تصورش راهم نمیکردند، پیوسته بازشناسی و بازآفرینی میشود، چون مردم در بسیاری از زمینههای فعالیت انسانی خود به دنبال آلترناتیوهایی به جای بیعدالتیها وسختی های دو نظام سرمایه داری بازار آزاد و سوسیالیست با مدیریت بروکراتیک میگردند. چهار اصل را میتوان در نظریهی آنارشیستی راجع به سازمان تشخیص داد: سازمان باید ۱.داوطلبانه ۲.کارکردی ۳.موقت و ۴.کوچک باشد.
داوطلبانه و کارکردی بودنشان دلایل روشنی دارد. اگر سازمانهایی ایجاد کنیم که عضویت در آن اجباری باشد، ویا آن سازمانها هدفمند نباشند، در راه آزادی فردی و مسئولیت پذیری گام برنداشته ایم. گروهها این گرایش را دارند که پس از اتمام وظیفهی خود کماکان به حیات خویش ادامه دهند . آنها باید کاملاً موقتی باشند زیرا ماندگاری یکی از آن عواملی است که هر سازمانی را به رکود وا میدارد ، بقای آن برای افرادی منافع شخصی خواهد داشت، و به جای ایفای نقش واقعی خود به خدمت منافع صاحب منصبان در میآید. سرانجام سازمانها باید کوچک باشند، زیرا در گروههای کوچک و رودر رو گرایش به سلسله مراتبی و بروکراتیزه شدن، که ذاتی همهی سازمانهاست ، کمتر مجال خودنمایی مییابد.
قرن بیستم شاهد و تجربه گرانواع گوناگونی از سوسیالیسم دولتی بود، و آموخت که اگر حاکمانی ستمگر پیدا شوند، می توانند، برای مدتی هم که شده عجیب و غریبترین حکومتها را به مردم تحمیل کنند، و نام آن را سوسیالیسم بگذارند. همان اندازه که سوسیالیسم غلط جلوه داده شده است، آنارشیسم از برداشت گسترده ای لطمه میخورد که گمان میکند این مکتب صورت دیگری از هزاره باوری است، باور به ظهور نهایی « بعد از انقلاب » دورهی شادی نهایی وقتی همه مشکلاتی که انسانیت را فراگرافته، برای همیشه، حل میشود.
تبلیغات آنارشیستی در قرن نوزدهم، همراه با دیگر انواع تبلیغات سوسیالیستی، غالباً چنین برداشتی را می رساند، اما من به ندرت دیدهام انارشیستهای قرن بیستم به چنین اعتقاد خامی اذعان کرده باشند. دربارهی تراژدی بزرگ اتحاد شوروی ، که بهشتی زمینی برای نسل های آینده را با زیر پا گذاشتن امروز وعده میداد، سالها پیش، در ۱۸۴۷، الکساندر هرزن، مردم گرای روس و دوست باکونین، چنین پیشبینی بود:
اگر هدف پیش رفت باشد، پس برای چه کسانی تلاش کنیم؟ این چه مَلِکی است که چون مردم رنج دیده به او نزدیک میشوند، به جای پاداش، عقب می کشد، و برای تسلی به انبوه خستگانی که بانگ برآوردند « ما که مقرر است بمیریم، به تو سلام میگوییم!» فقط پاسخ طعنه آمیز دارد که پس از مرگ همه چیز روی زمین زیبا خواهد شد. آیا واقعاً میخواهید انسانهای زندهی امروز را محکوم کنید صرفاً نقش ناگوار ستونهایی را بازی کنند که زمین رقص دیگران در آینده بر آن استوار میشود؟ یا بردگان پاروزن بیچارهای باشند که، در حالی که تا زانو توی گل فرو رفتهاند، قایق فرماندهی ای را که روی پرچم آن با کلمات معمولی نوشتهاند «پیشرفت آینده » با خود بکشند.
هدفی که بینهایت دور است اصلاً نباید هدف، که فریب، به حساب آورد. هدف باید خیلی نزدیکتر باشد -حداقل راجع به حقوق کارگر یا رضایت او از کاری که انجام میدهد، باشد. هر دورهی زمانی، هر نسل، هر زندگی ، تجربیات خود را دارد، ودر راه است که خواستهها و روشهای جدید به وجود میآیند.
سوسیالیسم در قرن بیستم آنچنان مرتبا وعدههای سر خرمن میداد، و این وعدهها آنچنان تحقق نایافته باقی میمانند، که، همانطور که هرزن سخت عقیده داشت، نسل های جدید می باید هدفهای فوری تر خودشان را پیش می بردند؛ آنارشیستها امید داشتند این هدفها حول مدل سازمان های اجتماعی ونه نظام حکومتی شکل بگیرند .
اما بدان سبب که معمولاً میگویند آنارشسم مناسب عرصهی جامعهی مدرن نیست، مفهوم فدرالیسم در هر کوششی که برای طرح ریزی نظریه آنارشیستی سازماندهی انجام میدهیم بسیاربا اهمیت است. دربارهی رویکردهای آنارشیستی به فدرالیسم در فصل نهم کامل بحث خواهیم کرد.
فصل چهارم ؛ در رقابت با ناسیونالیست و بنیاد گرایی
آنارشیست ها مدعی اند خودسازماندهی مردمی قادر است شکلهای جدیدی از سازمان اجتماعی به وجود آورد که، چنانکه کروپاتکین بیان کرده است و من پیشتر آن را نقل کردم، بتواند « آن وظایف اجتماعی را که دولت از طریق بروکراسی انجام می دهد» بر عهده بگیرد. با وجود این، اینها تنها موضوعاتی نیستند که آدمهای شکاک پیش میکشند تا آنارشیسم را به مثابهی ایدئولوژی ای ساده و ابتدایی که به جهان مدرن مرتبط نیست کنار بگذارند. آنها دلیل دیگری دارند، چون دولت-ملت های مدرن را میبینند و رقابت ها و دشمنی های شدیدی که بین آنها پیش میآید. یا، البته، نفرتهای مرگبار میان گروههای مختلف درون سرزمینی که کشوری واحد به حساب میآید، و ستیزهایی هولناک که بین پیروان ادیان مختلف رخ میدهد. آنها شاید، به خصوص، به میراث شوم امپریالیسم اروپا در سرزمین هایی توجه دارند که قدرتهای امپراتوری ساز تصاحب و مستعمره خویش کردهاند.
شاید هنوز مهم باشد به بریتانیایی ها، فرانسویها، بلژیکی ها، آلمانی ها، اسپانیایی ها، پرتغالی ها، ایتالیایی ها، هلندی ها، اتریشی ها، یونانی ها، ترک ها، روس ها، آمریکایی ها، و دیگران یادآوری کنیم حل ناشدنی ترین مناقشاتی که امروز در سراسر کره خاکی دیده میشود نتیجه مستقیم سیاستهای امپریالیستی حاکمان پیشین آنها، علاقه ی بی پایان آن حاکمان به تصرف دیگر بخشهای جهان، و کاربرد نفع طلبانهی شعار «تفرقه بینداز و حکومت کن » بوده است. مردم سراسر دنیا، امروزه، به سبب اعمال سازندهگان آن امپراتوری ها دچار مشکلات سختاند، و برخوردهای سر سختانه شرایط را بدتر میکند زیرا جنبش های ناسیونالیستی ، چنانکه آوی شلایم بیان کرده است، دارای گرایش هایی درونی به افراطگرایی و بیگانه ستیزی، خود بر حق بینی از یک سو واهریمنسازی از دشمن از سوی دیگر است. تاریخ را اغلب تحریف یا جعل میکنند ودر راه برنامهی سیاسی ناسیونالیستی به کار میگیرند.
دشوار است ببینیم چگونه آنارشیست ها، با مخالفت کامل با رقابتهای مذهبی و سیاستهای میهن پرستانه، و فراتر از محکوم کردن امپریالیسم، بتواند در این مناقشات درگیر شوند، مگر اینکه آرزو کنند که ای کاش این ها مربوط به گذشته بود. امتناع کردن ممکن است شیوهای مخاطره آمیز، گرچه لازم ، به نظر برسد، و همگی در اطراف جهان شاهد نمونههایی بودهایم وقتی متعصبان نگاه شرارتآمیز خود را متوجه آنها یی کردهاند که جرأت نشان داده و کوشیده اند تا با آدمهای «آن سو» صلح کنند. مارتین بوبر، کسی که نیم قرن پیش در شناخت و سنجش آنارشیسم کمکهای ارزنده ای کرده بود، سالها پیش در ۱۹۲۱، به همپالکیهای صهیونیستش هشدار داد که اگر یهودیان نخواهند در فلسطین با عربها و در جوار آنان زندگی کنند، ناچارند با احساس دشمنی و نفرت به آنان به حیات خویش ادامه دهند. ۴۴ سال پس از مرگ بوبر، سوگنامه نویسانش خاطر نشان میکنند طرفداری او از دو ملتگرایی سبب شد سخت کیشان او را « دشمن مردم » بخوانند و طرد کنند.
این واکنشهای قرن بیستمی را آنارشیست های قرن نوزدهمی پیشبینی نکرده بودند. بیان کلاسیک آنها در باره ی دین به مثابه پدیدهی اجتماعی از اثر بسیار منتشر شدهی روس میخائیل باکونین به نام خدا و دولت نشئت ی گرفت. باکونین در این اثر، که در ۱۸۷۱ نوشت، از این مسأله اظهار تأسف میکند که باور به خدا هنوز بین مردم دیده میشود، به ویژه به بیان او « در میان مردم مناطق روستایی که بسیار بیش از کارگران شهری رواج دارد» به گمان او این باور مندی به دین بسیار طبیعی بود زیرا همهی دولت ها ناآگاهی مردم را یکی از شرایط ضروری برای حفظ قدرت خود میدانستند و از آن سود می بردند؛ مردم در حالی که سختی کار پشتشان را خم کرده است و از هرگونه اوقات فراغت یا مراودهی روشنفکرانه بی نصیب اند، به دنبال مفری میگردند. باکونین ادعا میکرد سه راه برای گریز از بدبختی وجوددارد که دوتای آنها واهی و یکی واقعی است. دوتای اولی مشروب و کلیسااند، « عشرت طلبی جسم و کامجویی روح» ؛ « سومی انقلاب اجتماعی است». او اصرار دارد انقلاب اجتماعی بسیارنیرومند تر از همهی آموزه های کلامی آزاد اندیشانی خواهد بود که میخواهند آخرین باور هایی که بیش از آنچه عموما تصور میشد به هم مربوط اند.
باکونین آنگاه به طبقات قدرتمند و مسلط جامعه اشاره میکند که آنقدر نگرش دنیایی دارند که بعید است خودشان آدمهایی معتقد باشند، اما باید حداقل ظاهر را حفظ کنند، زیرا اعتقاد سادهی مردم عامل مفیدی برای زیر سلطه نگاه داشتن آنان است. در آخر، در این بیان بهخصوص از دیدگاههایش، باکونین به آن دسته از تبلیغ گران دینی اشاره میکند که وقتی شما دربارهی عقیدهی جزمی آنان درباب معجزات، زایش عذرایی، ویا رستاخیز عیسی مسیح توضیح می خواهید، با نخوت پاسخ می دهند آنها را باید به صورت اسطورههایی زیبا و نه حقیقت محض تعبیر کرد، و اینکه ما برای پرسش های ملال آور خویش باید متاسف باشیم و نه آنها برای تبلیغ افسانه به جای حقیقت.
عقاید باکونین در باره ی این موضوع بسیار شبیه عقاید رقیبش کارل مارکس بود که دین را در یکی از معروفترین عبارت هایش « افیون توده ها » توصیف کرده بود. نویسندگان تاریخ اندیشه لیبرالیسم، سوسیالیسم، کمونیسم ، وآنارشیسم را همگی محصول دوره ی روشنگری و نتیجهی عصر خرد دسته بندی می کنند، زمانهی غلیان عقاید و آراء و شهامت پرسشگری، از انقلاب انگلستان در دههی ۱۶۴۰ تا انقلابهای فرانسه و آمریکا در دهههای ۱۷۷۰ و ۱۷۸۰.
ساده بگوییم، یکی از نتایج عصر روشنگری که آهسته و با اکراه پذیرفته شد مدارای دینی بود. شاید ما فراموش کردیم که انگلستان کلیسایی حکومتی دارد که به سبب دعوای هنری هشتم با پاپ بر سر یکی از طلاق هایش پایه گذاری شد. این دعوا قربانیانی گرفت، همانطور که تاریخ طولانی سرکوب مخالفان به یادمان میآورد، و همانگونه که نبرد برای آزادی مذهبی کماکان ادامه دارد. تازه سال ۱۸۵۸ بود که عدم صلاحیت حقوقی یهودیان لغو شد و تا سال ۱۸۷۱ کسانی که موافق ۳۹ مواد قانونی کلیسای انگلستان نبودند اجاره ورود به دانشگاههای قدیمی را نداشتند. کلیسای انگلستان شاید با مردم انگلستان بی ارتباط باشد، اما یادآور واقعیت سیاسی و اجتماعی مهمی است. یکی از نتایج عصر روشنگری این بود که نویسندگان قانون اساسی بسیاری از کشورها از تاریخ و جنگهای مذهبی درس گرفتند وبر جدایی کامل اعمال مذهبی از زندگی عمومی تأکید کردند. دین امری خصوصی تلاقی شد.
این دربارهی بنیان گذاران ایالات متحدهی آمریکا هم صدق میکند که اجدادشان از آزار مذهبی در اروپا گریخته بودند؛ دربارهی جمهوری فرانسه، ودر نتیجه همهی کشورهایی که با تلفات سنگین خود را امپریالیسم فرانسه، آزاد کردند، هم درست است. ودر باره ی بسیاری از جمهوری هایی که به همین صورت در نتیجه زوال امپریالیسم در قرن بیستم برپا شدند هم صدق میکند. بعضی نمونههای مهم آن جمهوریهای هند، ترکیه، مصر و الجزایرند.
اکنون در سراسر جهان، دولت های سکولار در خطرند. رژیم های سیاسی سکولار در شمال آفریقا و در خاورمیانه با جنبشهای مبارز دینی مواجهاند، و خطر بنیاد گرایی رو به رشدی قانون اساسی ایالات متحده را تهدید میکند. اینها را نه باکونین، نه مارکس، و نه هیچ یک از متفکران سیاسی قرن نوزدهم، از الکسیس دو تو کویل گرفته تا جان استیوارت میل، پیشبینی نکرده بودند.
تغییر پیشبینی نشده و ناخواسته در فضای مذهبی که ما آن را بنیادگرایی مینامیم از گرایشی در جنبش احیای مذهبی در ایالات متحدهی پس از جنگ اول جهانی برخاسته است که بر این باور پای می فشارد که حقیقت محض دربارهی هرچیز در کتاب مقدس آمده است. کاربرد این اصطلاح برای توصیف گرایش هایی در دینهای یهود، مسیحی، هندو، سیک، شینتو، که از دید ناظر خارجی ویژگیهای مشابه هم دارند، صدق میکند. آنها نه تنها تهدیدی برای مفهوم به سختی به دست آمدهی حکومت سکولار به حساب میآیند -چیزی که به آنارشیست ها مهم نمیپندارد، بلکه آزادی شهروندی را هم که با دشواری حاصل آمده ، به خطر میاندازد. نیکلاس والتر، تبلیغ گر آنارشیست سکولار، مصرانه میخواهد که این تهدید را جدی بگیریم ، و تأکید میکند که بنیادگرایان مسیحی می کوشند مطالعهی نظریه تکامل، اجرای سقط جنین، و جلوگیری از بارداری را در غرب و جهان سوم مانع شوند. بنیادگرایان یهودی می کوشیدند همه -فلسطین را ضمیمهی اسرائیل کنند و هالوخا-قانون سنت یهودیت- را تحمیل کنند. بنیادگرایان همهی آیینها از ترور و قتل در سراسر جهان به منظور ممانعت از آزادی و بحث راجع به موضوعاتی از این دست استفاده میکنند.
سرکوب مذهبی دولتی هیچگاه موفق نخواهد بود. اتحاد شوروی شاهد ۷۰ سال دشمنی حکومتی، گاه خشونت آمیز و گاهی ملایم ، با مذهب بود . زمانی که آن رژیم فروپاشید، مذهب ارتودوکس اشاعهی مجدد یافت و مبلغان مسیحی پروتستان محل تبیغ ایدهآلی برای خود پیدا کردند. مالیس روثون اشاره میکند که در قسمت آسیای میانهی شوروی نخبگان محلی که به سنتهای اسلام پایبند بودند وبین ارزشهای اسلامی و اجتماعی قرابتی قائل میشدند، همانگونه که با جدیت ارقام مربوط به تولید پنبه را سرهم میکردند، از اقدامها ی ضد مذهبی دوری می جستند. آنها ( در گزارش خود به متعصبان انجمن آتئیسم علمی)، جمع شدن پیرمردان برای قرائت قرآن را گردهمآیی کهنه سربازان جنگ بزرگ میهنی توصیف میکردند .
در ترکیه، کمال اتاتورک، که دیدگاه هایی مشابه باکونین دربارهی مذهب داشت ۷ به سیاستی مستبدانه، آنچه که اسلامزدایی مینامیم، دست زد. جانشینان امروز او حتی از ایجاد دموکراسی ظاهری هم منع میشوند، دقیقاً به این علت که خطر بازگشت مذهب وجوددارد. در مقطع زمانی دیگری، حکومت مذهبی که هیچکس پیشبینی اش را نمیکرد جانشین حکومت شاه ایران شدکه غربگرایی سر سخت به حساب میآمد. نخبگان رقیب سکولار و مذهبی مصر و الجزایر را به دو بخش مختلف تقسیمم کرده اند. در ایلات متحده، قدرتمند ترین گروه اعمال نفوذ متعلق به ائتلاف مسیحیان است که نفوذشان در حزب جمهوری خواه بیشتر و بیشتر میشود. این گروه مسئولیت قتل آخرین پزشکی را که در جنوب آمریکا عمل سقط جنین انجام میداد، نمیپذیرد.
این برای آنارشیستهای سکولار، که گمان میکردند دعواهای مذهبی متعلق به گذشته بوده، نا منتظره و مأیوس کننده است که در حالی که می کوشند به موضوعاتی بپردازند که متحد کننده باشد و نه تفرقهانگیز، اکنون باید با چنین موضوعاتی که مؤید اختلافات است رویارویی کنند. میتوانند رویکردی را اتخاذ کنند که رودلف راکر، تبلیغ گر آنارشیست، یک قرن پیش در میان جمعیت یهودی محله ی وایت چپل در شرق لندن در پیش گرفته بود. بعضی از هم پیمانان سکولار تبلیغات تحریک کنندهی خویش را صبحهای سبت بیرون کنیسه ای در بریک لین انجام میدادند. از راکر راجع به این تظاهرات پرسیدند، و او پاسخ داد که این محل میتواند برای معتقدان عبادتگاه باشد و برای بی اعتقادها مکان گردهمآیی سیاسی رادیکال. اما صحنه تغییر کرده است . زیرا در جایی که شاهد آمدو شد بسیاری از مذهب ها بوده است، مثلاً زمانی کلیسای هیوگنات بوده ، زمانی محل گردهمآیی مخالفان، و زمانی کنیسه بوده، امروز مسجدی قرار دارد. آنها که اکنون عبادت کنندگانی را که به این محل میآیند اذیت میکنند و آزار میدهند، نه سکولار های بنگلادشی، بلکه نژاد پرستان انگلیسی اند که با سرسختی و تهدید دردسر میسازند و رعب و وحشت ایجاد میکنند.
مثلاً ، حزب بهاریتیا جاناتا ( حزب مردم هند که اختصارا بی جی پی نامیده میشود) خشونت فرقهای را در بخشهای پنجاب گسترش داده است، جایی که، قبلاً، اقلیتهای گوناگون در سازگاری با یکدیگر زندگی میکردند؛ گفته میشود که این معضل نه بنیاد گرای که ناسیونالیسم قومی است. این مسأله در دیگر بخشهای جهان نیز دیده میشود، و در این موارد، که بسیاری از مناطق جهان اسلام را شامل میشود، علت اصلی امپریالیسم غرب است که فرهنگهای محلی را تحقیر کرده و کوچک شمرده است.
بازشناسی دشوار ادوارد سعید واقعیات مهمی را در برمی گیرید :
ترس و وحشتی که تصاویر بسیار بزرگ «تروریسم» و «بنیاد گرایی » ایجاد کرده است- و آنها را باید نگارههایی از تصویری بینالمللی و فراملیتی نامید که از اهریمنان خارجی ساختهاند -تبعیت افراد را از هنجارهای غالب زمانه تسریع میکند. این مسأله همان قدر در جوامع پسااستعماری درست است که عموما درغرب و بهخصوص در ایالات متحده صدق میکند. بنابراین، برای رویارویی با نابهنجاری و افراطگرایی جای گرفته در تروریسم و بنیاد گرایی -مقال من تنها نقیضه ای ناچیز است -باید از میانهروی، خردمندی، و اهمیت به کارگیری آنچه کما بیش ویژگی های (قومی ، محلی، یا وطن دوستانهی ) غربی نامیده میشود پشتیبانی کرد. نکتهی طنز آمیز اینجاست که سوای برخورداری فرهنگ غرب از اطمینان به خود و احساس «بهنجاری» تام که ما به برتری و درستی آن ربط میدهیم، این وضعیت ما را در حالتی سرشار از خشم و در موضعی تدافعی و حق به جانب قرار میدهد که درآن «دیگران» دشمنانی به حساب میآیند که درصددند تمدن مارا از میان بردارند و شیوهی زندگی ما را نابود کنند.
ادوارد دابیلو سعید، فرهنگ و امپریالیسم
(لندن:چاتو اند ویندس،۱۹۹۳)
کشورهای خاورمیانه و خاور نزدیک قرنهای بسیاری این یا آن امپریالیسم بوده اند، فرهنگهایشان مایهی استهزاء قرار گرفته و کوچک شمرده شده است، وحتی مرزهایشان را خطوطی معین کرده است که دولت ها و جریان های غربی روی نقشه ترسیم کردهاند. امروز نیز برطبق منابع نفتی یا بازارهای بالقوهای که دارند ارزش گذاری می شود، در حالی که انباشته از سلاحهایی اند که از رشوههای پرداخت شده در زمان جنگ سرد برجای مانده است. حکمرانان خاورمیانه مذهب غرب سکولار را که همانا مصرف چشمگیر است مشتاقانه برگزیدند، اما به اکثریت فقیر اتباع خود چیزی جز امیدهای بی حاصل عرضه نکردند.
موضوع مهم دیگر را فاطمه مرنیسی، نویسنده و پژوهشگر مراکشی، مطرح کرد، زمانی که از او خواستند پیش گفتاری برترجمه انگلیسی کتاب خود به نام زن و اسلام بنویسد.
وقتی نوشتن این کتاب را تمام کردم، به نتیجهای رسیدم: اگر حقوق زنان برای برخی مردان مسلمان مدرن مشکلی به حساب میآید، نه به علت قرآن است، نه دستورات پیامبر، و نه سنت اسلامی ، بلکه صرفابه این علت است که این حقوق با منافع نخبگان مرد در تضاد قرار میگیرد. این گروه نخبگان میکوشند مارا متقاعد سازند که دیدگاه خودخواهانه، بسیار ذهنگرایانه، و میان مایهی فرهنگ و جامعه مبنایی مقدس دارد.
انارشستها همانند دیگر گروههای چپ گرای اوایل قرن نوزدهم و اواخر قرن بیستم، جداییهای مذهبی و سرزمینی را دلمشغولیهایی نامربوط میدانست که در جامعهی انسانی رشد کرده بود. تنها پیامی که توانستند بدهند امید بود به اینکه تعصبات زمانی رنگ می بازند که رهبران دریابند دنباله رو ندارند ، وقتی مردم موضوعاتی جالبتر و لذت بخشتر، یا حداقل کمتر خطرناک، برای گفتگو با همسایگانشان پیدا میکنند.
فصل پنجم؛ جلوگیری از نابهنجاری و آزاد سازی کار
از زمان سقوط باستیل در ۱۷۸۹ ، که درواقع منجر با آزادی هفت زندانی شد ، تا مرگ استالین که به تدریج میلیونها نفررا آزاد ساخت، آنارشیست ها با تجربه ی شخصی خویش آثار چشمگیری درباره ی عیب های نظام جزایی را منتشر کردند. اولین کتاب کروپاتکین روایت تجربههای او در زندانهای روسیه و فرانسه بود (۱۸۸۷) بود و اولین اثر الکساندر برکمن خاطرات زندان یک آنارشیست نام داشت.
این کروپاتکین بود که برای اولین بار از عبارت « زندان ها دانشگاه جرم و جنایتاند » استفاده کرد، و اظهار نظر او درست است به این علت که اولین زندان هر مجرمی، همانند سایر هم سلولی هایش، تضمینی است بر اینکه او در زندان تعداد بیشتری از شیوههای بزهکاری را میآموزد که از دله دزدیای که او به سبب آن زندانی شده پیشرفتهتر است. کروپاتکین در ۱۸۸۶ میگفت که جامعهای که حول همکاری، ونه رقابت، بنا شده باشد، به همین علت، از اقدامها خلاف اجتماع کمتر زیان میبیند. او معتقد بود که :
خلق های بدون سازمان سیاسی، و بنابراین کمتر تباه شده، کاملاً درک کردهاند که انسانی که « مجرم » نا میده میشود صرفاً آدم بداقبالی است ؛ و اینکه چاره، تازیانه زدن به او، به زنجیر کشیدن، یا کشتن او در سکوی اعدام یا درون زندان نیست، بلکه یاری رساندن به او با مراقبتی برادرانه، رفتاری برپایهی برابری، ایجاد شور زندگی در میان انسانهای شرافتمند است.
شاید بتوان ادعا کرد که بهترین خدمتی که دولت های بریتایا و آمریکا در دو جنگ جهانی قرن بیستم به اصلاحات جزایی کردند زندانی کردن مخالفان جنگ بود. معترضان زندانی، گذشته از مصائبی که بر سر آنها در جنگ اول جهانی آمد، چندین ویژگی مهم داشتند. آنها افراد تحصیل کرده بودند و با تیز بینی محیط اطراف خود و دیگر زندانی ها را زیر نظر میگرفتند. آنها همچنین در برابر زندانی کنندگانشان اخلاقاً احساس برتری میکردند، تحقیری را که تحمل میکردند و زندانی میشدند، نه نتیجهی شرایط ، بلکه نتیجهی خواست خود در جایگاه آدمهای شریف میدیدند.
این مشاهدات آنچه را که تعدادی انگشت شمار از اصلاح گران قرن نوزدهم وپشتر تشخیص داده و تبلیغ کرده بودند یاد آور میشد: که بسیاری از هم سلولی هایشان، که دوران محکومیت زندان را به سبب جرم های چون دزدی و خشونت های ناچیز، فروش مواد مخدر، یا بد مستی می گذراندند، به علت پیشینه ای که داشتند بیاختیار به جرم و جنایت و حبس کشیده میشدند. بسیاری از ما ، با دانستن هزینهای که نگهداری افراد در زندان به شهروندان جامعه تحمیل می کند، و با درک این موضوع که این هزینهها بسیار بیشتر از درآمدهای ماست، چه بسا آرزو میکنیم ای کاش به هشدار اصلاح طلبان نظام جزایی، که می کوشیدند توجه مارا به مسائل جاری زندان جلب کنند، اعتنا کرده بودیم. مثلاً ، اغلب زندانیان کودک پرورشگاهی، دچار بی ثباتی ذهنی، یا در تحصیلات ناموفق بودهاند. آنها همچنین عمدتا از جنس مذکرند.
شناخت این عوامل در اواخر قرن نوزدهم منجر به برقراری مجازات تعلیقی به جای زندان هم در بریتانیا و هم در آمریکا شد و در آن مأموری عهده دار وظیفهی دوست شدن و مشاوره دادن به مجرم میشد، و به او کمک میکرد به کار و زندگی خانوادگی طبیعی بازگردد. در طول قرن بیستم، شاهد انسانی شدن آهسته نظام جزایی بودیم، تا آنجا که ممکن بود ، اصلاح گرانی که خود زندانی و شاهد اوضاع در سالهای جنگ بودند، الهام بخش این کار شدند، با وجود آنکه مسئولان نهاد های جزایی اغلب مخالفت نشان می دادند.
پزشکان با تخصص های گوناگون درمانی، هر از گاهی، به کمک مدیران زندان ها، به نظام جزایی دسترسی می یافتند و به نتایج مهمی میرسیدند. آنها به کارکنان زندان اصرار میکردند در صورتی که کار آنان بیشتر درمانگری باشد تا زندان بانی، جایگاه و رضایتشان از کار افزایش مییابد. بسیاری از آنارشیست ها شک داشتند این کوشش ها بتواند نظام جزایی را متمدنتر کند و البته ، رسانههای عمومی نیز چنین تفکری داشتند و مرتبا زندان های آزاد را اردوی تعطیلاتی می نامیدند ( و نشان میدادند که از هر دوی اینها بی اطلاعاند ) . در دهههای پس از جنگ دوم جهانی، در بسیاری از کشور ها تعداد زندانیان منظما کاهش یافت (استثناء های برجسته اتحاد شوروی و کشورهایی بودند که دولت هایشان زیر نفوذ شوروی قرار داشت). دیوید کی لی توضیح میداد:
هلند میزان مطلوبی برجای گذاشت و تعداد ۹۰ زنداانی در هر ۱۰۰ هزار نفر را به عدد استثنایی ۱۷ در هر ۱۰۰ هزارنفر در سال ۱۹۷۵ رسید.عامل کاهش تعداد زندانیان آن چیزی بود که جرم شناس هلندی ویلم دی هان زمانی « سیاست وجدان آزرده » نامیده بود.
اما از ۱۹۷۰ به بعد، سیاست وجدان آزرده جای خود را به رویکردی متضاد داد که جرم شناس دیگری به نام اندرو روترفورد آن را «سیاست وجدان آسوده در برابر زندانی» توصیف میکرد .
آمار جنایی را به سختی میتوان تفسیر کرد، زیرا آنها تنها نمایانگر تعداد بازداشت ها در حوزهای از جرایم اند که انتظار میرود هر نیروی پلیسی کند. اما آمار جزایی همیشه در دسترس است و قصه ی پرغصه ای را حکایت می کتد. دیوید کی لی در ۱۹۹۸ گزارش داد:
برای جا دادن یک و میلیون آمریکایی که اکنون زندانی اند، فقط بین سال های ۱۹۹۰ و ۱۹۹۵ ، ۱۶۸ زندان ایالتی جدید و ۴۵ زندان فدرال ساخته شد، اما اینها هنوز برای جا دادن تعداد بسیار زندانیان جدید ناکافی بود... ایالات متحده تا کنون بسیاری از شهروندانش-به خصوص شهروندان سیاه و اسپانیایی زبان – را آنچنان در معرض پیامد های رفتار وحشیانهی زندان ها قرار داده است که گویی آنچه از آن میترسیدیم دارد اتفاق میافتد. هرچه تعداد آمریکایی هایی که نظام دادگستری جنایی با آنها به خشونت رفتار میکند بیشتر شود، تعداد کسانی بیشتر میشود که با رفتار خود چنین برخوردهایی را اقتضا و توجیه میکنند.
تا سال ۲۰۰۰، زندان های آمریکا تعداد دومیلیون زندانی را در خود جا داده بود . جامعه شناسی به نام دیوید داونز در کنفرانسی راجع به جرم در دانشگاه نیویورک خاطر نشان کرد که هرگز هیچ کشور دیگری در تاریخ چنین نسبت بزرگی از شهروندانش را به زندان نیانداخته است. نظام قضایی همچنین اعلام میدارد که از هر چهار مرد آمریکایی آفریقایی تبار یکی احتمال دارد در طول عمر خویش به زندان بیافتد، در صورتی که برای مردان سفید پوست این احتمال یک در بیست و سه است. از پروفسور داونز پرسیدند آیا نمونه ی آمریکا بر اروپا اثر میگذارد. پاسخ او این بود « مولفه های افزایش و شتاب زندان ها در اروپا اکنون هم وجود دارد» پاسخ او درست بود ، و بریتانیا در نسبت زندانی ها به جمعیت شهروندان در اروپا پیشتاز است. سیاستمداران و دولت های متبوعشان با به رویکردهای الترناتیو، که هم آنارشیست ها و هم اصلاح گران نظام جزایی درباره ی آن نظر مشترکی دارند، بیاعتنا بودهاند. این امر باعث نشده اصلاح گران دیدگاهها یشان را تغییر دهند، بلکه آنها صرفاً تغییری احتمالی در نگرش عمومی را انتظار میکشند.
تنها در یک حوزه از قانون شکنی و اجرای قانون است که در آن سیاست مجازات زدایی طرفدار پیدا میکند، و خواهان کاهش تعداد زندانیان میشود و آن به زندانی کردن مصرف کنندگان و فروشندگان مواد مخدر مربوط میشود . همه موافقند که این سیاست ناکامی عظیمی بوده است که، چنانکه دیوید کی لی میگوید، «زیان هایی به بار آورده که بسیار بد تر از آنها یی است که قرار بوده ریشهکن کند .» این مسأله کنایه آمیز دیگری دارد؛ بسیاری از مصرف کنندگان موادمخدر به این مواد درون زندان آسانتر دسترسی دارند تا خارج از زندان . اینجا چه خوب است نظرات آنارشیستی به نام اریکومالاتستا را ذکر کنیم که به سال ۱۹۲۲ بر می گردد، سالها پیش از زمانی که والدین یا پدربزگان ما ممکن بود تصور کنند ما با مشکل مواد مخدر مواجه شویم.
این اشتباه قدیمی قانون گذاران است، با وجود اینکه تجربه همواره نشان داده که قوانین، هرچقدر هم که سخت باشند، نتوانسته اند رذیلت ها را سرکوب کنند و یا بزهکاری را مانع شوند. هرچه مصرف کنندگان و قاچاقچیان کوکائین سخت تر مجازات شوند، جاذبهی این میوه ی ممنوعه و گرایش خطر پذیری مصرفکنندگان بیشتر میشود، و سودی که سوداگران حریص آن میبرند بیشتر خواهد شد.
بنابراین چشم امید داشتن به قانون بیهوده خواهدبود. باید راه حل دیگری پیشنهاد کنیم . محدودیت فروش و استفاده ی کوکائین را آزاد کنیم، و دکه هایی برای فروش آن به قیمت تمام شده یا حتی کمتر از آن بازکنیم. و آن گاه کارزار تبلبیغاتی راه بیاندازیم تا به مردم توضیح دهیم، و بگذاریم خودشان از زیان های کوکائین آگاهی یابند؛ هیچکس به مقابله با این تبلیغات برنخواهد خواست، زیرا هیچکس نخواهد توانست از مصییبت های معتادان بهره برداری کند.
مطمئناً مصرف زیانبار کوکائین کاملاً از میان نخواهد رفت، زیرا عوامل اجتماعی که موجب میشود آن آدمهای بدبخت به مصرف مواد مخدر تشویق شوند همچنان وجود خواهد داشت. اما در هر صورت، زیان کاهش می یابد، چون کسی از فروش آن سودی نمی برد، و کسی نیز دنبال سوداگران آن نمیرود. وبدین سبب پیشنهاد ما یا با بی توجهی روبرو خواهد شد یا آن را اجرا نشدنی و نا معقول خواهند دانست. با وجود این، آدمهای هوشمند و بیطرف ممکن است به خود بگویند: حالا که معلوم شده قوانین جزایی ناکارا هستند، آیا خوب نیست، برای تجربه هم که شده، روش آنارشستی را آزمایش کنیم ؟
اریکومالاتستا در اومانیته نوا،۲ سپتامبر ۱۹۲۰
بازچاپ در وی، ریچاردز(ویراستار)، اریکومالاتستا، زندگی و اندیشهها
(لندن ، فریدم پرس،۱۹۶۵)
در دو شهر اروپا ، زوریخ و آمستردام، مقامات محلی شجاعانه تلاش کردند چنین سیاستی را عملی کنند، ودر بریتانیا، در آغاز قرن بیست و یکم، حداقل دو رئیس شهربانی دیدگاه مشابه بیان کردند، که گرچه از آن استقبال شد اما حمایت عملی صورت نگرفت.
سیاست مداران حزب های عمده ی بریتانیا به سبب سخنانشان دربارهی واردکردن «شوک کوتاه و سریع» به مجرمان یا فرستادن آنها به «اردوهای آموزشی » ، و محدود کردن کارهای مربوط به مجازات تعلیقی که مجرمان آزاد شده را بیرون از زندان نگاه میداشت بسیار تشویق شدند. حتی زبان مقطّع و تک بخشی این برنامهها نشان میدهد که مقصود حل مشکل جرم نبوده بلکه قانع کردن تیترنویس های رسانههای عمومی، تعیین کنندگان واقعی سیاستهای کیفری، بوده است. در ایالات متحده ، موفقیت حزب جمهوری خواه را به این امر مربوط میدانند که این حزب توانسته موضع مخالفان خود را « ملایمت با جنایت» تصویر کند.
در این حال ، خودکشی میان زندانیان جوانی که به سبب جرم هایی زندانی شدند که برای جامعه بیشتر دردسر بودند تا تهدید افزایش یافته است. علاوه بر آن، این امر کاملاً آشکار است که زندان موفق نشده میزان جنایت را کاهش دهد. چنانچه لرد وادینگتون، وزیر کشور مارگارت تاچر، گفته است « زندان روش پرهزینه ای است که آدمهای ناجور را بدتر میکند.» حتی سیاست مداران دیگر به سیاست هایی که خود اعمال میکنند اعتقادی ندارند. این امر وقتی خود به آمار نگاه میکنید دیگر خیلی تعجب برانگیز نیست. درسال ۲۰۰۳ اعلام شد ۸۴ درصد جوانانی که محکومیت زندانشان تمام و آزاد شده بودند به سرعت دوباره مرتکب جرم شدند. آمار ایالات متحده از این هم فراتر میرود.
اما مسائلی که آنارشیست ها، در کنار دیگر اصلاح گران نظام جزایی مطرح میکنند، از بین نمیرود. تلقی جامعه، که رسانههای عمومی آن را هدایت میکنند، این مسائل را حل ناشدنی تر میسازد.
مسألهی مهم دیگر، که خیلی زود در تاریخ آنارشیسم مطرح شد، مربوط به کاربرد آنارشیسم در دنیای کار بود، به ویژه به این علت که پیشاهنگان آنارشیسم با جنبش در حال ظهور اتحادیه های کارگری در پیوند بودند. آنها با هدفهای رادیکالی که در حوزهی اتحادیه ها بیان میکردند شناخته می شدند، و آنارکوسندیکالیسم را (کلمه ی فرانسوی به معنی اتحادیه است) تبلیغ میکردند که هر مبارزهای را در کاخانههای محلی قدمی در راه اعتصاب سراسری به حساب میآورد، و آن زمان است که سقوط سرمایه داری منجر به زمامداری کارگران خواهد شد.
در فرانسه، کنفدراسیون سراسری کارگری (CGT) . در اسپانیا کنفدراسیون ملی کارگران (CNT) به جنبش هایی عظیم و گسترده تبدیل شدند، چنانکه، در دوره ای، کارگران صنعتی جهان (iww) در ایالت متحده جنبشی عظیم و گسترده شد. البته، دعواهای درونی در اتحادیه های سندیکالیست رخ داد، بین آن دسته از که مایل بودند مبارزه کنند و در مسايل کوچک محلی پیروزی های کوچک بدست آورند، و مبارزانی که امیدواربودند هر مناقشه ی کوچکی را به مبارزه نهایی برای بدست گرفتن وسایل تولید بدل کنند و به این طریق از «سلب مالکیت کنندگان سلب مالکیت کنند» ، و به تولید تحت کنترل کارگران ادامه دهند.
اما کمرنگ شدن هدف آزادسازی کار به شکاف موجود بین اصلاح طلبان و انقلابی ها در سازمان های کارگری ربط چندانی ندارد. این امر بیشتر به سلاح جدیدی مربوط است که کارفرمایان در دست دارند و در برابر خواستههای کارگران به کار میگیرند: « شرایط ما را به پذیرید و گرنه ما فعالیتمان و شغلهای شما را به آسیای جنوب شرقی میبریم، جایی که کارگران از کارکردن با شرایط ما راضی خواهند بود .» مالکان سرمایه در جهان ثروتمند باقی میمانند، اما فراهم کنندگان نیروی کار در کشور های در حال توسعه قرار دارند، و اگر آنها خواستار سهم بیشتری از محصول کار خویش باشند، کارفرمایان به سادگی به کشور دیگری با کارگران ارزانتر نقل مکان میکنند.
در این بین ، جهان ثروتمند نیروی کاری پنهان در خود دارد. کار کشاورزی شامل چیدن و بسته بندی میوه و سبزی ها را صاحبان باندهای تبهکاری با استفاده از گروههایی از جمله مهاجران غیرقانونی، کارگران و کارمندان اروپای شرقی که در کشورهای خود حقوقی دریافت نمی کنند، دانشجویان، و کارگران فصلی در دست دارند. دیگر افراد طبقه ی فرودست به خدمات اطلاعاتی تلفنی و اینترنتی مشغول اند، و در مراکز تماس، از شهرستانهای بریتانیا تا بنگاور در هند، کار میکنند.
یک قرن پیش ، «سندیکالیسم جدید» در بریتانیا و IWW در آمریکا شروع به معرفی و سازماندهی کارگران غیر ماهری کردند که در حاشیه اقتصاد رسمی قرار داشتند، و در این کار موفق شدند. در همان زمان، کروپاتکین آنارشیست برای مخاطبانی در بریتانیا سخنرانی میکرد که می پنداشتند بریتانیا کارگاه جهان است، و اینکه همهی جهان بیش از هر زمان به پارچه های لنکاشر ، زغال سنگ نیوکاسل ، و کشتیهای کلید وابسته است. در ۱۸۹۹، زمانی که او مزرعه، کارخانه و کارگاه را نوشت، یکی از هدف هایش نشان دادن این بود که در حالی که سیاستمداران و اقتصاددانان از کارخانه های بزرگ صحبت میکنند، بخشهای بزرگ تولید صنعتی درواقع بر عهده ی کارگاههای کوچک و کسب کارهای کوچک محلی است. برق و حمل و نقل پیشرفته تولید را نا متمرکز ساخته است ، و کروپاتکین تأکید داشت که این امر نه تنها محل کار که انتخاب اش را نیز برای افراد آزاد ساخته است. حالا کار فکری و کار یدی توأم شده است، چیزی که ایدهآل صنعتی او بود.
آنارشیست ها به ندرت در محیط بیارزش شغلهای استخدامی در صنایع رسمی و دیوان سالاری دیده میشوند. آنها تمایل دارند تا جایی در اقتصاد غیر رسمی یا کوچک بیابند. این امر تعجبآور نیست، زیرا روان شناسان صنعتی غالباً میگویند رضایت شغلی مستقیماً به «میزان استقلالی » بستگی دارد که آن شغل از آن برخوردار است، این یعنی مقدار کار روزانه یا هفتگی که کارگران در آن آزادند خود تصمیم گیری کنند. در این دنیا پساصنعتی کار، تنها بررسی جدی کسب و کار های کوچک نشان میدهد که کارگر نه قهرمانی از نوع طرفدار تاچر، بلکه شورش گری خلاق است که میخواهد نه کارفرما باشد نه کارگر. پل تامسون میگوید:
نتیجه این شد که به جای اینکه گونهای با اراده ، مثل قهرمانان ساموئل اسمایلز یکصد سال بعد، به وجود بیایند، بسیاری از کاسب های خرده پا تقریباً دیگر وجود ندارند. آنها از کل نظام اخلاقی سرمایه داری مدرن متنفرند، و بهخصوص از اینکه به استخدام دیگران درآیند نفرت دارند؛ در عوض، آنها ترجیح میدهند با ارائهی « خدمت» و «خوب انجام دادن کار» احساس رضایت کنند. بسیار خوششانساند که فعلاً کاری دارند . به علاوه، برای انقلاب صنعتی بعدی مبنایی قرار ندادهایم، زیرا کارفرمایان خواستار گسترش دادن نیستند؛ به این معنی که اینکه آنها میخواهند افراد را استخدام کنند و افراد روابط شخصی با هم برقرار نسازند، آنها دوست دارند تعداد کمتری کارگر استخدام کنند.
یافته های نظیر این آن چیزی نیست که آنارکوسندیکالیست ها انتظار داشتند؛ آنها پیشبینی میکردند کارگران پیروزمندانه کار خانهها را تصاحب کنند، با این وجود، آرمانهای انارشیست ها به رویای تعداد زیادی ازشهروندانی نزدیک است که خود را اسیر نظام استخدامی احساس میکنند.
فصل ششم؛ آزادی در آموزش
ویراستاران کتاب معروفی از گزیدهی آثار آنارشیستی خاطر نشان میکنند که
از زمانی که ویلیام گادوین چشم انداز های مدرسه را در ۱۷۸۳ انتشار داد تا کتاب پل
گودمن در ۱۹۶۴ دربارهی آموزش نامناسب اجباری ، «جنبش دیگری را نمیتوان یافت که
در مبانی ، مفاهیم ، تجربیات ، و اجرای آموزش جایگاه مهمتری در مقایسه با نوشتهها
و عملکرد آنارشیسم داشته باشد. » رساله ی گادوین با عنوان گزارش مدرسه ای که
دوشنبه چهارم آگوست در اپسوم سری برای آموزش دوازده دانش آموز گشایش خواهد یافت
منتشر شد. این رساله نتوانست والدین بسیاری را متقاعد کند و آن مدرسه هرگز باز
نشد. گادوین در این جزوه میگوید
:
آموزش مدرن نه تنها شور و احساس جوانان را ، با کار سخت و طاقت فرسایی که
محکوم به انجام دادن آن اند ، تباه میکند، بلکه نخست با زبان نامفهومی که آنهارا
مقهور خویش میسازد و نیز با توجه اندکی که به پرورش استعدادهای آنها می شود،
قدرت استدلالشان تحلیل می رود.
و ادامه می دهد:
هیچ چیز در جهان تأسف بار تر از کودکی نیست که در هر نگاه او را وحشت زده
می یابی؛ درحالی که بدون اعتماد به نفس و نگران به نظر میرسد ، بداخلاقی های
معلمی مقرراتی را مشاهده می کند.
کتاب دیگر گادوین ، پرسشگر (۱۷۹۷)،
چنانکه زندگینامه نویس او به درستی خاطر نشان میکند ، « برخی از درخشانترین و
پیشرفته ترین عقایدی را که درباره ی آموزش تاکنون نوشته شده است» در برمی گیرد.
کلمات آغازین آن این بیان بینظیر است که «مقصود واقعی آموزش، مثل هر عمل اخلاقی
دیگر، ایجاد شادی است» و در ادامه از حقوق کودکان دربرابر اقتدر مسلم فرض شده ی
دنیای بزرگسالان دفاع میکند. مثلاً، جایی اظهار میدارد: میگویند کودکان از دغدغه ها و نگرانیهای دنیا به دورند. آیا آنها دغدغه
های خود را ندارند؟ از همه ی دغدغه ها، آنچه بیش از بقیه مایه تسلی است دغدغه ی
استقلال است. هیچ چیز شادی بخش تر از این نیست که بدانیم دراین جهان مهم هستیم.
کودکان معمولاً گمان میکنند در این جهان محلی ازاعراب ندارند. والدین، با آینده
نگری بسیار، وظیفه ی تلقین این باور تلخ را به آنها برعهده میگیرند. چگونه کودکی
به ناگاه به آن اندازه دلخواه از شادی برسد و دریابد بزرگترهایش به او اعتماد
دارند و طرف گفتگو قرارش می دهند؟
معروف ترین کتاب گادوین به نام پرسش هایی راجع به عدالت سیاسی (۱۷۹۳) بین
این دو مانیفست درخشان در آمد. در جریان این کتاب، او ازعقاید پیشرو در بریتانیا و
فیلسوفان روشنگری-روسو،الوسیوس،دیدرو، و کوندورسه-فاصله گرفت؛ همه آنها برنامه هایى براى نظام ملى آموزش پیشنهاد مى کردند که مستلزم
ایجاد حکومتى ایده آل بود و این در نظر گادوین تناقنض گویى به حساب مى آمد٠ سه علت
مخالفت عمده ى خود را این گونه بیان مى دارد: صدماتى که از نظام ملى
آموزش به بار مى آید، در وهله ى اول، این است که همه ى نهادهاى دولتى متضمن اصل
ماندگارى اند... آموزش دولتى همواره همه ى توان خود را صرف حمایت
از تبعیض کرده است... این ویژگى در هر نوع نهاد دولتى وجود دارد، و حتى در مؤسسه
اى کوچک مانند مدرسه هاى یکشنبه١ دیده مى شود، جایی که درسهاى اصلى اش تقدس خرافى
کلیساى انگلستان، و احترام گذاشتن به مردانى است که لباس فاخر برتن
دارند... دوم، فکر آموزش ملى با بى توجهى به سرشت ذهن پایه گذارى
شده است هرچه آدم براى خود مى کند خوب است، و هر آنچه همسایگانش یا
کشورش براى او انجام دهد زیانبار خواهد بود. عقل آدمى است که او را وا مى دارد
براى خویش تلاش کند، و خود را در وضعیت شاگردى دائم نگاه ندارد... سوم پروژه ى
آموزش ملى به سبب پیوندى که با حکومت دارد تماما مایه ى ناامیدى خواهد شد.
این پیوند ماهیت هولناکترى از پیوند قدیمی و بحث برانگیز کلیسا و دولت دارد٠ پیش
از اینکه ما هدایت چنین دستگاه قدرتمندى را به عاملى بسیار جاه طلب
واگذار کنیم، واجب است خوب به آنچه مى کنیم بیاندیشیم٠ دولت هیچگاه از به کارگیرى
آن براى تقویت و تداوم نهادهاى خود فروگذارى نخواهد کرد. .. دیدگاه هایشان در باب
ایجاد نظام آموزشى شبیه نظراتشان درباره ى ظرفیت هاى
سیاسی خواهد بود. .. حتى در کشورهایى که آزادى حکمفرماست،
منطقا مسلم است که خطاهاى مهمى وجود دارد، و نظامى دولتى این گرایش را دارد که آن
خطاها را مرتکب شود و همه ى فکرها را به یک الگو معطوف کند.
بعضی دوستداران اندیشه ى گادوین از اینکه او
عقیدهاى «پیشرو» را رد مى کند شرمنده اند٠ آنها به یاد مى آورند که براى دستیابى
به آموزشهای همگانى رایگان، اجبارى، و فراگیر در بریتانیا و ایالات متحده پس
از ۱۸۷۰ چه مبارزه ى دشوارى انجام
شده است. ( شباهت گیج کننده در زبان به کار رفته در اینجا بین
انگلیسی بریتانیایى و امریکایى وجود دارد. در ایالات متحده، مدارس «عمومى» به
مدارس ابتدایى و متوسطه اى مى گویند که با بودجه ى دولتى اداره مى شوند در
بریتانیا، «عمومى» و «خصوصى» کلماتىاند که برای نامیدن دبستان و دبیرستانهایی به
کار مى برند که هزینه هایشان را والدین متمول برای فزرندان مرفه خویش مى پردازند،٠
مدارسى که «دولتی» نامیده مى شوند مدارسىاند که مقامات دولت محلى آنها را اداره
مى کنند٠) در بریتانیا نشریه اى، با سابقه ى صد سال، متعلق به اتحادیهى ملى
معلمان در ۱۹۷۰ نوشته بود «به جز مدارس خیریه و مذهبی، مدرسه هاى همگانى یا مکتب
خانه ها با سرمایه ى شخصى افرادی اداره می شوند که خود تقریبا بى
سواد بودند»، و دشمنی گسترده ى طبقه ى کارگر با مدارس هیئت امنایى قرن نوزدهم را
با ذکر این نکته رد مى کرد که «والدین همیشه آن قدر هوشمند نبودند که مزیتهاى
تحصیل تمام وقت را در برابر از دست دادن درآمد اضافى درک
کنند٠» اما به تازگى، تاریخنگاران به این مقاومت در برابر آموزش دولتى از منظرى
دیگر نگاه کرده اند. استیون هامفریز پى
برده است که در دهه ى ۱۸۶۰ مدارس خصوصی طبقه ى کارگر
(ضد آنچه امروز از مدارس خصوص به ذهن مىآید) آموزش آلترناتیو در برابر آموزش
مدارس مذهبی و خیریه «دولتی» یا «بریتانیایى» براى در حدود یک سوم همهی فرزندان طبقه
ى کارگر ارائه مىکرد، و در این زمینه مىگوید:
این تقاضای بیش از حد برای آموزش خصوصی در برابر
آموزش دولتی را شاید بشود اینگونه توضیح داد که والدین طبقه ی کارگر در بسیاری از
شهرهای بزرگ، مطابق پیشبینی بازرسان دولتی، به قوانین حضور اجباری و یا نفرستادن
فرزندان خود به مدارس واکنش نشان ندادند، بلکه به طول مدت آموزش فرزندان خود در
مدارس خصوصی افزودند.
والدین این مدارس را به علل متعددى مى پسندیدند: آن مدارس کوچک و در نتیجه
اختصاصىتر و راحت تر از مدارس دولتى بودند؛ آنها حالت
غیررسمى داشتند و درباره ى حضور نامرتب و دیرآمدن ها آسان گیر
بودند؛ حضور دانش آموزان ثبت نمى شد؛ دانشآموزان
براساس سن و جنسیت تفکیک نمی شدند، این مدارس از روشهاى تعلیمى ویژه در برابر روشهاى
مستبدانه سود مى جستند؛ و مهمتر از همه اینها، این مدارس را مقامى
که از بیرون به محل آنها تحمیل شده بود اداره نمىکرد بلکه آنها متعلق به اجتماعات
محلى بودند و این اجتماعات خود آنها را اداره مى کردند.
نظر جالب توجه هامفریر را شواهد
بیىشمارى که فیلیب کاردنر از کتاب خود با نام مدرسهها ابتدایی از دست
رفته در انگلستان دورهی ویکتوریا آورده است تایید مىکند. این
پژوهشگر نتیجه مىگیرد که این مدارس متعلق به طبقه ى کارگر: به خواست مشتریان عمل مىکردند: نتایج سریع در کسب
مهارتهاى پایه مثل خواندن، نوشتن، و حساب؛ وقت خود را با آموزشهای مذهبی و
اخلاقی تلف نمىکردند، و براى یادگیری کودکان رویکردى حقیقتا آلترناتیو را در
برابر آنچه کارشناسان آموزشی تجویز کرده بودند به نمایش مىگذاشتند.
به نظر تاریخ نگاری به نام پل تامسون3، تاوان حذف چنین مدارسی از طریق تحمیل نظام آموزشی دولتی سرکوب اشتیاق فرزندان طبقه ى
کارگر به تحصیل و ازبین رفتن توانایى آنها در یادگیرى مستقل بود، چیزی که آموزش
پیشروى دوران معاصر تلاش مىکند آن را احیا کند.
این روش ، که با تاریخ آموزشی که به دانشجویان رشته
معلمی تدریس میکنند اساسا
متفاوت است، به ما کمک مىکند جایگاه متفکرین آنارشیست را در گسترهى عقاید مربوط
به آموزش پیدا کنیم٠ اینها شامل نظرات لئوتولستوى و مدرسهاى که در یاسیانا
پولیانا باز کرد، و نظرات فرانسیسکو فرر (1909-1859) پایه گذار جنبش «مدارس مدرن»
هم بود. فرر اولین مدرسه ى خود را در 1901 در بارسلونا با هدف ایجاد مدرسه اى سکولار و خردگرا باز کرد. عده اى در
کشورهاى دیگر از او الهام گرفتند و نیز دشمنی کلیسا را برانگیخت٠ زمانی که دولت
اسپانیا در کاتالونیا براى جنگ ۱۹۰۹ مراکش سربازگیرى می کرد، فرر را مسئول نبردهاى
خیابانی اى دانستند که در آن 200 تظاهرکننده کشته شده بودند، گرچه او
خود در آن ماجرا حضور نداشت٠ فرر را اعدام کردند، اما مبارزه ى او براى آموزش
سکولار از میان نرفت٠ پس از انقلاب ٩ جولای ۱۹۳۶ حداقل شصت هزار کودک در کاتالونیا
در مدارس فرر درس مىخواندند٠
جالب است ببینیم چگونه رویکرد آنان بسیارى از آنارشیستها را واداشت نظر خود را
در باب آموزش ارائه کنند؛ چیزی که پیش درآمدى بر تبلیغات پیشروى آنان در قرن بعدى بود. مثلا باکونین، در پانوشتی در حاشیه ى بحثی که راجع به موضوعات مختلف بود، مدرسه را نیازى
مادامالعمر براى همهى ما تصور مىکند:
آنها دیگر مدرسه نخواهند بود، دانشگاههایى مردمى
خواهند بود که در آنها دیگر شاگرد و استاد معنى نخواهد داشت، جایی خواهد بود که
مردم رایگان و آزادانه، اگر نیاز داشته باشند، به آن وارد میشوند، و در آن، با استفاده از تجارب غنى خود، خیلی
چیزها به استادانى می آموزند که قرار است به آنها در زمینه هایى که نیاز به آگاهى
دارند کمک کنند. بنابراین، آموزش
متقابل خواهد بود، نوعى کار فکرى برادرانه٠
این نوشته ها مربوط به 1870 است، اگر بحث او به نظر
آشنا می رسد بدان علت است که آرمان هاى مشابه آن را یک قرن بعد افرادی نظیر ایوان
ایلیچ1 و پل گودمن2 در آمریکا، یا مایکل یانگ1 و پروفسور هرى رى 2در بریتانیا بیان کردند.
در 1972، رى به جمعیتى از آموزگاران جوان گفت: گمان می کنم در عمر خود شاهد پایان کار مدارسی که
امروز میشناسیم خواهیم بود. در عوض، مراکز اجتماعی را خواهیم دید که دوازده ساعت
در روز و هفت روز در هفته باز خواهند بود تا هر کس خواست بتواند به کتابخانه،
کارگاه آموزشی، مرکز ورزشی، مغازه هاى سلف سرویس، و کافه تریا رفت و آمد کند. صد
سال دیگر، چه بسا قوانین حضور اجبارى در مدارس از میان برود، همانگونه که قوانین
حضور اجباری در کلیسا، سالهاست از میان رفته است. پیشبینی او بعید است تحقق یابد،
زیرا ده سال پس از سخنرانى او دولت جدید بریتانیا زوال صنایع تولیدی کشور را، از
میان آن همه سپربلاهاى نامحتمل، به گردن مدارس انداخت٠ پس از آن، حکومت مرکزى با
روش بی سابقه اى در مدیریت و برنامه ى درسى مدارس ابتدایى و متوسطه دخالت کرد (در
بریتانیا مقامهاى محلى امکانات مدارس ابتدایى و متوسطه را فراهم می آورند)٠ این
دخالتها، براى اولین بار تحمیل برنامه ى درسى سراسرى، امتحانات پیوسته ى دانش
آموزان، و انبوهى از فرم پرکردنها براى معلمان را شامل می شد٠ این ارزشیابی هاى
پایان ناپذیر قاطعانه نشان داد دانش آموزان مدارس
مناطق ثروتمند نمرات بالاترى از مدارس فقیر کسب می کنند؛ مناطقى که اکثر بچه های
آن زبان مادریشان انگلیسی نیست. این واقعیتهاى اجتماعى را بیشتر مردم قبلا هم
میدانستند) در 1995، مقام محترم بازرس
کل مدارس اعلام کرد مانع اصلى بر سر پیشرفت نظام آموزشى بریتانیا «تعهد به عقایدى به خصوص در باب اهداف و
اداره ى امر آموزش است،» و آنچه بدان نیاز داریم این است که «آموختن کمتر از راه
انجام دادن و بیشتر از طریق صحبت کردن صورت بگیرد٠» این مقام تاثیرات
صد ساله ى عقاید پیشرو در نظام آموزشى اجبارى و رسمى
را که هر از گاهى در رده هاى گوناگون سنى از کودکستان تا دبیرستان موجب حرکتى می
شد بی اعتبار می خواند. طنز
روزگار درباره ى این امر که سیاستمداران راست گرا آموزشهاى «پیشرو» را رد می کنند
آن است که آنان هدفهاى آموزشى بسیارى از آنارشیستها را کاملن هم می پذیرند. مایکل اسمیث١، تاریخ نگار و نویسنده ى
آزادی خواهان و آموزش2 اظهار می دارد که پرودون همواره از این واقعیت آگاه بود که کودکانى که از آنان صحبت میکند کودکان کارگران اند. وقتى بزرگ میشدند کار زندگى آنان میشد٠ پرودون عیبی در این نمیدید.
کارى که انسان میکند باعث افتخار است، این چیزی است که به زندگى علاقه ، ارزش، و شرافث می بخشد. بنابراین، این
درست است که مدرسه باید بچه
ها را براى زندگى کار آماده سازد٠ آموزشى که آنها را از جهان کار جدا سازد، یعنى
آموزشى که کاملا ملا نقطی یا در مفهوم مدرسه زده باشد از دیدگاه فرزندان طبقه ى
کارگر بی ارزش تلقى می شود٠ البته، آن نوع آموزشى که از آن ور بام بیفتد و کودکان
را پرورش دهد تا خوراک کارخانه ها شوند به همان اندازه ناپذیرفتنى است. آنچه
نیازمند آنیم آموزشى است که کودکان را براى محیط کار آماده سازد، اما ضمنا به آنها
در بازار کار استقلال ببخشد٠ این استقلال را با نه فقط آموختن اصول حرفه بلکه با
یاد گرفتن انواع گوناگون مهارتهایى مناسب بازار به دست خواهد آورد؛ این امر اطمینان می دهد آنها اسیر نظام
صنعتی ای نمی شوند که خواهان تخصصى شدن کارگران خویش است و وقتى دیگر این تخصص به
درد کارخانه نخورد آنها را اخراج می کند٠ از این رو، پرودون به سوى این عقیده
گرایش پیدا کرد که آموزش «چند مهارتى» شود. خواننده درست حدس خواهد زد که پرودون تنها راجع به
آموزش پسرها صحبت کرده است، اما این درباره ى جانشینانى همچون
کروپاتکین که به یکى شدن کار فکرى و یدى، نه تنها در آموزش که در زندگى امید داشت،
صدق نمی کند و نیز درباره ى قهرمانى چون فرانسیسکو فرر در اسپانیا که رویکردش همان
رویکرد آموزش براى رهایی است، مخالف آن چیزی که او آموزش براى فرمانبرداری می
دانست٠ جالبترین صفحات کتاب مایکل اسمیث براى خواننده ى انگلیسى توصیف «آموزشى
کامل» در عمل است که در آن از تجربه های آنارشیست فرانسوى بل روبن١ و مدرسه اى که
او از 1880 تا 1894 در سمپیوس اداره می کرد استفاده شده است. آن مدرسه بر پایه ی
آموزش کارگاهى و کنار گذاشتن کلاس درس به نفع آنچه که ما اکنون مرکز ابتکارات می
نامیم شکل گرفت. آشپزى، خیاطى، نجارى، و فلزکارى هم براى پسران و هم برای دختران
در نظر گرفته شده بود، در حالى که «بچه هاى دختر و پسر سمپیوس جزء اولین کودکانى
در فرانسه بودند که به ورزش دوچرخه سوارى پرداختند» آموزش مختلط، برابرى جنسیتى، و
آتئیسم مدرسه روبن را به تعطیلی کشاند، اما دیگر آنارشیست مشهور فرانسوى، سباستین
فور٣، مدرسه اى مشهور با نام لاروش (کندو) را اداره می کرد٠ مایکل اسمیث عقیده دارد
که «فور درس بسیار مهمى از شکسث روبن آموخته بود: از سیستم دولتى کاملا جدا بماند
و در نتیجه از استقلال کامل برخوردار شود٠» اما در بریتانیا تلاشى مدامى در جریان
بود تا نگرشهاى آزادى خواهانه در آموزش به نظامهایى که همگی شهروندان در تامین
بودجه آن سهیم اند راه یابد. تاریخ نگار دیگرى به نام جان شوتان 1 تاریخ این
کوششها و تلاشهایى مشابه براى کمک به دانش آموزانى که نظام رسمى آنها را نادیده
گرفته شرح داده است.
یک قرن تجربه هاى
پیشروانه در همه ى مدارس، و آشکارتر از همه در دبستانها، اثرى عمیقى بر جاى گذاشته
است. معلم از آدمى سختگیر و
ترسناک به راهنمایى مهربان تغییر چهره داده و در همین حال تنبیه بدنى، که زمانى
بخش اصلى نظام مدرسه بود، قانونا ممنوع شده
است. با وجود این، باید بین آموزشى «پیشرو» و آموزش «آزادى خواه» تمایزى قائل شد
که در عمل به حضور اجبارى یا اختیارى برسر کلاس درس مربوط می شود٠ برجسته ترین از میان آزادیخواهان اى اس نیل1 بود که دهه ها مدرسىه سامرهیل٢ را در
سافوک3 اداره می کرد که تا امروز باقى مانده است و اکنون دختر او زویی ردهد٢ آن را
مدیریت می کند. نیل پیشروهاى فریبکار
واخلاق گرا را تحمل نمی کرد٠ در دهه 1930، او به دورا راسل5 در مدرسه ى بیکن هیل6 نوشت که که آن دو تنها
آموزگاران واقعی اند٠ چنانکه یکى از مشاورانش هومر لین٧، می نویسد:
آموزگاران جدید پیوسته شعار می دهند «به کودکان آزادى
بدهید»، اما آنگاه، طرفداران آن نظریه معمولا «نظامى» طرح ریزى می کنند که گرچه براساس مستدل ترین اصول پایه
ریزى شده است، آزادى را محدود و آن اصول را نقض می کند٠
لین عقیده ى ویلیام گادوین را در پرسشگر بازگو می کرد؛ گادوین دریافت
جهان مدیون «کوششهاى بی وقفه ى روسو در نوشتن و عظمت تفکراتش» است، گرچه او درمورد
نحوه ى رفتار با کودکان دچار خطایی متداول شد:
رویکردهای آنارشیستی در آموزش بیش از زمینه های دیگر
زندگی اثر گذار بوده اند. مستبدان که حسرت گذشته ی مطلوب خویش را میخورند، با این
مسئله مبارزه و آن را تقبیح می کنند. اما سخت است تصور کنیم جوانان در آینده شیوه
ای آموزشی را تحمل کنند که پدربزرگ ها و مادربزرگ های حاکمان آنان مجبور به تحملش
بودند. در برخی بخشهای جهان ، نبرد برای آزادی جوانان خاتمه یافته است. در مناطق
دیگر، هنوز ادامه دارد٠ در بریتانیا بعضی کوششها برای ارائه ی شیوه ی آموزشى جدید
به جوانانى که از نظام آموزشى
رسمى کنار گذاشته می شوند وجود دارد که در فصل هشتم شرح داده می شود.
فصل هفتم؛ پاسخ فردگرایانه
در طول يك قرن، آنارشيستها كلمه ى «آزادىخواه» را، هم در نقش دستوری صفت و هم در نقش اسم معادل «آنارشيست» گرفته اند. نشريهى آنارشيستى مشهور لا لیبرتر در سال ۱۸۹۵ تاسيس شد. گرچه، در سالهاى اخير بسيارى از فيلسوفان آمريكايى طرفدار بازار آزاد نظير ديويد فریدمن، رابرت نازيک، مارى راثبارد، رابرت پل وولف، اين واژه را از آن خود دانستهاند، لازم است از ديدگاه سنت آنارشيستی اين پاسخ فردگرايانه و «آزادى خواهانه»ى مدرن را بررسى کنیم.
يكى از موانعى كه برای نزديك شدن به اين مضمون بايد از آن گذشت ماكس استرنر، انديشمند آلمانى طرفدار نظريه ى «خودمدارى آگاهانه»، است. نام اصلى او يوهان كاسپر اشميت (۱۸۰۶−۱۸۵۶) بود و كتابش Der Einzige und sein Eigentum در سال ۱۸۵۴ چاپ شد و در سال ۱۹۰۷ با عنوان The Ego and Its Own1 به انگليسى ترجمه شد.
1) The Ego and Its Ownشاید بتوان آن را به این عنوان به فارسی ترجمه کرد «خود و خویشتن» . مترجم
بارها كوشش كردم اين كتاب را بخوانم، اما كرارا آن را درک ناشدنى يافتم. بهانه ام اين بود كه كيش
«خودمدارى» همان گونه برايم ناخوشايند است كه «ابرمرد» نيچه، اما تحسين كنندگان آنارشيست استرنر به من اطمينان میدادند كه رويكرد او با نيچه كاملا متفاوت است. آنها میگفتند «خودمدارى آگاهانه»ى استرنر به هيچ روى منكر گرایش انسان به رفتارهاى نوع دوستانه نيست، دقيقا بدين سبب كه تصورى كه ما انسانها از خود داریم با درک اين نكته به دست می آيد كه ما موجوداتی اجتماعى هستيم. آنها همچنين توجه مرا جلب كردند به پیشبینی استرنر درباره ى مفهومي كه بعدا رابرت ميشلز آن را «قانون سخت سلسله مراتب» ناميد؛ او پی برد كه همه ى نهادهاى انسانى داراى اين گرایش ذاتی اند كه به ساختارهايى سركوبكر و دشمن آزادى هاى فردى تبديل شوند.
نمونه ى بارزترى از جريان آنارشيسم فردگرايانه ى استرنر هم وجود دارد: تعدادی از فعال و نوآوران آمريكايى پیشگام تاريخ پرشور تبليغات آنارشيستى در ميان گروههاى متعددى از مهاجران آلمانى، روس، يهودى، سوئدى، ايتاليايى، و اسپانيايى شدند. كتابهاى راهنمايى نظير انسان در برابر حکومت كه نخستين بار در ۱۹۵۳ در آمد ( اثر جيمز جى مارتين و آمریکایی های آنارشیست: تاملاتی درباب رادیکالیسم بومی كه نخستين بار در ۱۹۷۸ در آمد) اثر ديويد دى لئون تاريخ مفصل و متنوعى از مباحث و تجربيات نوآورانه درباره ى آنارشيسم فردگرايانه و اجتماعى به دست میدهند.
اين سنت مهاجر از فعاليتهای اجتماعى و اشتراكى به سرعت مبدل به سازمانهايى ريشه دار در زمينه هاى رفاهى و تفريحى شد. اينها شامل اتحادیه هاى كارگرى، مدارس، و تعاونی ها میشدند. سنت هاى بومى بسيار فردگرايانه تر بود، اما پيشگامان آن تاثيرات چشمگيرى در حيات آمريكا بر جاى گذاشتند. تاریخ نگاران آن دوران بين ايدئولوژیهاى آزادى خواه چپ و راست تمايز مى گذارند. ديويد دى لئون آنها را اینگونه از هم تفكيك مىكند: «در حالى كه آزادیخواهان راست از حكومت بدشان می آيد چون مانع آزادى مالكيت می شود، آزادیخواهان چپ حكومت را محكوم می كنند زيرا آن را دژ مستحكم مالكيت می دانند.»
اولين اين چهرههاى برجسته جوسايا وارن ( ۱۷۹۸−۱۸۷۴) نام داشت، او كه از ناكامى كولونی اشتراكى نيو هارمونى كه رابرت اوون ايجاد كرده بود دلسرد شده بود، در سینسيناتى تايم استورد را راه انداخت كه مشتريانش كالا مى خريدند و در عوض «برگهی كار» به فروشنده مىدادند كه در آن معادل آن محصولات يا خدمات قول داده مىشد. پس از آن دهكده ى تعاونى اكوئیتی در اهايو، دهكده ى «اشتراكى» يوتوپيا كه عمر زيادى كرد، اجتماع مادرن تايمز در لانگ آيلند كه آن هم ويژگى اشتراكىاش را حداقل بيست سال نگاه داشت. اعتقاد وارن به اهميت فرد او را به آنجا رساند كه طرفدار آشپزخانه هاى اشتراكى شد تا «زنان خانواده از كار شاق و زحمت طاقت فرسايى كه بدون چاره محكوم به آن اند رهایی يابند.»
لوساندر اسپونر (۱۸۸۷-۱۸۰۸) خواستار آمريكايى متشكل از افرای بود كه براى خود كار كنند و در دسترسى به سرمایه ها شریک باشند. او همچنين معتقد بود كه:
اگر شخصى هرگز رضايت ندهد يا موافقت نكند كه از دولت حمايت كند با اين عمل پيمان شكنى نكرده است. و اگر با دولت به جنگ برخيزد، حكمش دشمنی آشكار است و نه خيانت.
استيون پرل اندروز (۱۸۱۲−۱۸۸۶) به همين ترتيب می پذيرد كه استقلال فردى شامل همه ی افراد است. بنابراين، چنانكه پيتر مارشال توضيح می دهد:
اندروز مصرانه مخالف برده دارى بود و كوشش میکرد با جمع آورى پول براى خريد همه ى برده گان، ايالت تگزاس را آزاد سازد، اما جنگ با مكزيک مانع آن شد او همچنين معتقد بود كه رفتارهاى جنسى و زندگى خانوادگی بايد مسائلى در حيطه ى مسئوليت اشخاص باشد و كليسا و حكومت بر آن نظارتی نداشته باشند. همانند وارن، فرد باورى اس پى اندروز او را به آنجا سوق داد كه مهدكودک هاى همگانى، مدارس كودكان، و غذاپزی هاى تعاونى را به هدف آزادسازى زنان پيشنهاد كند. بنجامين آر تاكر (۱۸۵۴−۱۹۳۹) در روزگار خويش، مشهورترين آنارشيست فرد باور به حساب مي آمد، زيرا نشريه ی او به نام لیبرتی تا زمانى كه چاپخانه ى بوستون در 1907 در آتش سوخت به مدت يك ربع قرن دوام يافت. او همچنين پيشگام ترجمه ى آثار پرودون و باكونين بود.
اما، ميان آزادیخواهان قرن نوزدهم آمريكا، فردگراترين و به يادماندنی ترين شخص هنرى ديويد ثارو(۱۸۱۷−۱۸۶۲) بود. كتاب مشهور او والدن روايت دو سالى است كه او در تلاش براى اتكاء به خود در كلبهاى كه خود در كانكوردِ ماساجوست ساخته بود سپری كرد. اين به معنى كناره گيرى از زندگى در آمريكا نبود، زيرا كسى كه اعلام مى كرد دشمن طبيعى سربازان همان دولتى است كه آنها را آموزش مىدهد ضد حكومتى صريح الالهجه بود. يكى از مقالههاى او به نام «دربارهى وظيفهى نافرمانى مدنی»، اگرچه اولين بار به نام «مقاومت دربرابر دولت » چاپ شد ، توجهى را بر نيانگیخت، اما بعدا، هم در تولستوى و هم در گاندی (كه آن را در زندان آفريقاى جنوبى خوانده بود) تاثير گذاشت. مارتين لوتر کینگ زمانى كه دانش آموز بود آن را در آتلانتا خوانده بود و به ياد مىآورد كه:
در طول يك قرن، آنارشيستها كلمه ى «آزادىخواه» را، هم در نقش دستوری صفت و هم در نقش اسم معادل «آنارشيست» گرفته اند. نشريهى آنارشيستى مشهور لا لیبرتر در سال ۱۸۹۵ تاسيس شد. گرچه، در سالهاى اخير بسيارى از فيلسوفان آمريكايى طرفدار بازار آزاد نظير ديويد فریدمن، رابرت نازيک، مارى راثبارد، رابرت پل وولف، اين واژه را از آن خود دانستهاند، لازم است از ديدگاه سنت آنارشيستی اين پاسخ فردگرايانه و «آزادى خواهانه»ى مدرن را بررسى کنیم.
يكى از موانعى كه برای نزديك شدن به اين مضمون بايد از آن گذشت ماكس استرنر، انديشمند آلمانى طرفدار نظريه ى «خودمدارى آگاهانه»، است. نام اصلى او يوهان كاسپر اشميت (۱۸۰۶−۱۸۵۶) بود و كتابش Der Einzige und sein Eigentum در سال ۱۸۵۴ چاپ شد و در سال ۱۹۰۷ با عنوان The Ego and Its Own1 به انگليسى ترجمه شد.
1) The Ego and Its Ownشاید بتوان آن را به این عنوان به فارسی ترجمه کرد «خود و خویشتن» . مترجم
بارها كوشش كردم اين كتاب را بخوانم، اما كرارا آن را درک ناشدنى يافتم. بهانه ام اين بود كه كيش
«خودمدارى» همان گونه برايم ناخوشايند است كه «ابرمرد» نيچه، اما تحسين كنندگان آنارشيست استرنر به من اطمينان میدادند كه رويكرد او با نيچه كاملا متفاوت است. آنها میگفتند «خودمدارى آگاهانه»ى استرنر به هيچ روى منكر گرایش انسان به رفتارهاى نوع دوستانه نيست، دقيقا بدين سبب كه تصورى كه ما انسانها از خود داریم با درک اين نكته به دست می آيد كه ما موجوداتی اجتماعى هستيم. آنها همچنين توجه مرا جلب كردند به پیشبینی استرنر درباره ى مفهومي كه بعدا رابرت ميشلز آن را «قانون سخت سلسله مراتب» ناميد؛ او پی برد كه همه ى نهادهاى انسانى داراى اين گرایش ذاتی اند كه به ساختارهايى سركوبكر و دشمن آزادى هاى فردى تبديل شوند.
نمونه ى بارزترى از جريان آنارشيسم فردگرايانه ى استرنر هم وجود دارد: تعدادی از فعال و نوآوران آمريكايى پیشگام تاريخ پرشور تبليغات آنارشيستى در ميان گروههاى متعددى از مهاجران آلمانى، روس، يهودى، سوئدى، ايتاليايى، و اسپانيايى شدند. كتابهاى راهنمايى نظير انسان در برابر حکومت كه نخستين بار در ۱۹۵۳ در آمد ( اثر جيمز جى مارتين و آمریکایی های آنارشیست: تاملاتی درباب رادیکالیسم بومی كه نخستين بار در ۱۹۷۸ در آمد) اثر ديويد دى لئون تاريخ مفصل و متنوعى از مباحث و تجربيات نوآورانه درباره ى آنارشيسم فردگرايانه و اجتماعى به دست میدهند.
اين سنت مهاجر از فعاليتهای اجتماعى و اشتراكى به سرعت مبدل به سازمانهايى ريشه دار در زمينه هاى رفاهى و تفريحى شد. اينها شامل اتحادیه هاى كارگرى، مدارس، و تعاونی ها میشدند. سنت هاى بومى بسيار فردگرايانه تر بود، اما پيشگامان آن تاثيرات چشمگيرى در حيات آمريكا بر جاى گذاشتند. تاریخ نگاران آن دوران بين ايدئولوژیهاى آزادى خواه چپ و راست تمايز مى گذارند. ديويد دى لئون آنها را اینگونه از هم تفكيك مىكند: «در حالى كه آزادیخواهان راست از حكومت بدشان می آيد چون مانع آزادى مالكيت می شود، آزادیخواهان چپ حكومت را محكوم می كنند زيرا آن را دژ مستحكم مالكيت می دانند.»
اولين اين چهرههاى برجسته جوسايا وارن ( ۱۷۹۸−۱۸۷۴) نام داشت، او كه از ناكامى كولونی اشتراكى نيو هارمونى كه رابرت اوون ايجاد كرده بود دلسرد شده بود، در سینسيناتى تايم استورد را راه انداخت كه مشتريانش كالا مى خريدند و در عوض «برگهی كار» به فروشنده مىدادند كه در آن معادل آن محصولات يا خدمات قول داده مىشد. پس از آن دهكده ى تعاونى اكوئیتی در اهايو، دهكده ى «اشتراكى» يوتوپيا كه عمر زيادى كرد، اجتماع مادرن تايمز در لانگ آيلند كه آن هم ويژگى اشتراكىاش را حداقل بيست سال نگاه داشت. اعتقاد وارن به اهميت فرد او را به آنجا رساند كه طرفدار آشپزخانه هاى اشتراكى شد تا «زنان خانواده از كار شاق و زحمت طاقت فرسايى كه بدون چاره محكوم به آن اند رهایی يابند.»
لوساندر اسپونر (۱۸۸۷-۱۸۰۸) خواستار آمريكايى متشكل از افرای بود كه براى خود كار كنند و در دسترسى به سرمایه ها شریک باشند. او همچنين معتقد بود كه:
اگر شخصى هرگز رضايت ندهد يا موافقت نكند كه از دولت حمايت كند با اين عمل پيمان شكنى نكرده است. و اگر با دولت به جنگ برخيزد، حكمش دشمنی آشكار است و نه خيانت.
استيون پرل اندروز (۱۸۱۲−۱۸۸۶) به همين ترتيب می پذيرد كه استقلال فردى شامل همه ی افراد است. بنابراين، چنانكه پيتر مارشال توضيح می دهد:
اندروز مصرانه مخالف برده دارى بود و كوشش میکرد با جمع آورى پول براى خريد همه ى برده گان، ايالت تگزاس را آزاد سازد، اما جنگ با مكزيک مانع آن شد او همچنين معتقد بود كه رفتارهاى جنسى و زندگى خانوادگی بايد مسائلى در حيطه ى مسئوليت اشخاص باشد و كليسا و حكومت بر آن نظارتی نداشته باشند. همانند وارن، فرد باورى اس پى اندروز او را به آنجا سوق داد كه مهدكودک هاى همگانى، مدارس كودكان، و غذاپزی هاى تعاونى را به هدف آزادسازى زنان پيشنهاد كند. بنجامين آر تاكر (۱۸۵۴−۱۹۳۹) در روزگار خويش، مشهورترين آنارشيست فرد باور به حساب مي آمد، زيرا نشريه ی او به نام لیبرتی تا زمانى كه چاپخانه ى بوستون در 1907 در آتش سوخت به مدت يك ربع قرن دوام يافت. او همچنين پيشگام ترجمه ى آثار پرودون و باكونين بود.
اما، ميان آزادیخواهان قرن نوزدهم آمريكا، فردگراترين و به يادماندنی ترين شخص هنرى ديويد ثارو(۱۸۱۷−۱۸۶۲) بود. كتاب مشهور او والدن روايت دو سالى است كه او در تلاش براى اتكاء به خود در كلبهاى كه خود در كانكوردِ ماساجوست ساخته بود سپری كرد. اين به معنى كناره گيرى از زندگى در آمريكا نبود، زيرا كسى كه اعلام مى كرد دشمن طبيعى سربازان همان دولتى است كه آنها را آموزش مىدهد ضد حكومتى صريح الالهجه بود. يكى از مقالههاى او به نام «دربارهى وظيفهى نافرمانى مدنی»، اگرچه اولين بار به نام «مقاومت دربرابر دولت » چاپ شد ، توجهى را بر نيانگیخت، اما بعدا، هم در تولستوى و هم در گاندی (كه آن را در زندان آفريقاى جنوبى خوانده بود) تاثير گذاشت. مارتين لوتر کینگ زمانى كه دانش آموز بود آن را در آتلانتا خوانده بود و به ياد مىآورد كه:
فكر امتناع از همكارى با نظامى اهرمينى مرا مسحور خويش
ساخته بود، آن چنان عميقا در من تاثير گذاشت كه چندين بار آن را
خواندم. اين نخستين آشنایی فكرى من با نظريهى مقاومت
غيرخشونت بار بود.
منشا مقاله ثارو دربارهى نافرمانى مدنى خشمی بود كه او از دولت ايالات متحده به سبب جنگ در مكزيك و ادامهی بردهدارى سياهان احساس مىكرد؛ اين مقاله نخست سخنرانىاى بود كه او در تالار سخنرانى كانكورد در ۱۸۴۸ برای همشهریانش ايراد كرد. وقتى جان براون كه طرفدار الغاى بردهدارى بود ضد ايالات متحده در ۱۸۵۹ قيام مسلحانه كرد، ثارو، با وجود مخالفتهايى، درساختمان شهردارى، خطابه اى ايراد كرد به نام «درخواستى از فرمانده جان براون» دهه ها بعد هولاک اليس اظهار داشت تارو تنها فردی در امريكا بود كه به عظمت اين واقعه پى برد و علنأ به حمايت از موضع او برخاست.»
ديگر فردگراى برجسته ى آمريكايى، راندولف بورن (۱۹۱۸-۱۸۸۶)، در سال های جنگ اول، وقتى مى ديد دارند ماهرانه كشور را به شركت در آن جنگ هدايت می کنند، عبارت مشهورى ساخت. «جنگ مایه حیات حكومت است،» او مدعی بود و توضیح میداد که
حکومت تشکیلاتی است در دست یک چوپان که بر ضد تشکیلات مشابه دیگری که در دست چوپان دیگری قرار دارد از موضع هجومی و یا دفاعی وارد عمل میشود. اهداف و اعمال این جنگ به پایینترین سطوح این تشکیلات و دورترین بخشهای آن منتقل میشود. همه ی فعاليتهاى جامعه به سریعترین ترين راه ممكن براى رسيدن به اين هدف مهم كه دفاع يا حمله نظامى است به هم مرتبط می شوند و حكومت به چيزى مبدل می شود كه در زمان صلح بيهوده براى آن تلاش میکرد ... همه چيز را تحت كنترل می گيرند، جريانهاى مخالف ناپديد میشوند، و ملت پر سروصدا به حركت در می آيد، آهسته، اما، شتابش هر لحظه بيشتر می شود و با يكپارچگى به سوى هدف بزرگ، به سوى آن آسودگی در حال جنگ بودن ...
دريافت او از آنچه دولتهاى قرن بيستم قادر بودند ايجاد يا هدايت كنند به خوبى در حوادثى نمود پيدا می کند كه در اين نود سالى كه از زمان نوشتن اين مطالب میگذرد اتفاق افتاده است. آنارشيستهاى فردگراى آمريكايى از آن موقع تاكنون در خيابانها بر ضد سياستهاى دولت ايالات متحده حاضر بوده اند. يكى از آنها آمن هنسى بود كه همواره از او با نام «انقلاب يك نفره» ياد كردهاند؛ او اعتراضى فردى را برضد اميرياليسم ايالات متحده، از ساحل شرقى تا جنوب غربى، ادامه داد، و ديگرى دورتى دى از جنيش كارگران كاتوليک بود كه در دهههاى بسيارى از قرن بيستم به عقيذهى خود در ايجاد جمعيتهاى تعاونى خود سازمان ده استوار ماند، عقيدهاى كه در واژگان سياسى آن را آنارشيسم مىخوانند.
بعدها، در دهه ى ۱۹۷۰، شمارى كتاب، كه نويسندگانش نه فعالان سياسى كه
آكادميسينها بودند، منتشر شد كه شيوهاى متفاوت از آزادیخواهى را نمايش
مىداد. آن كتابها شامل دردفاع از آنارشیسم اثر رابرت پل وولف آنارشی،
حكومت، واتوپیا اثر رابرت نازيك، نظام آزاد اثر ديويد فريدمن، و برای آزادی جدید: مانیفست آزادی خواهی اثر مارى راثبارد بود. اين دسته از نويسندگان
«روبناى ايدئولوژيک» براى چرخش به راست در سياستهاى فدرال و محلى
در ايالات متحده، و نيز در سياست هاى بريتانيا به هدف «عقب كشيدن مرزهاى
حكومت» كه در واقع سرپوشی بر افزايش سرسپردگى تصميم گيران اصلى بود
فراهم آورند. رابرت پل وولف مدعى بود «آنارشيسم فلسفى به نظر مىرسد تنها
عقيدهى منطقى براى انسان روشنفكر باشد.» پیتر مارشال تاريخ نگار دربارهى
رابرت نازيک گفته است، «او كمكى كرده تا نظريههاى آزادىخواهى و آنارشيستى
در محافل آكادميک پذيرفته شوند» و اين موفقيت كمى نيست؛ درحالى كه ديويد فريدمن بحث فردريك فون هایک را به خوانندگان آمريكايى
معرفي كرد كه معتقد بود وضع قانون رفاه اجتماعى اولين قدم در راه بردگی
است.
پيتر مارشال در بين توجيه گران آنارکوکاپيتاليست اقتصاددانى به نام مارى
راثبارد راآگاهترين شخص به سنت واقعى آنارشيسم مىشناسد:
منشا مقاله ثارو دربارهى نافرمانى مدنى خشمی بود كه او از دولت ايالات متحده به سبب جنگ در مكزيك و ادامهی بردهدارى سياهان احساس مىكرد؛ اين مقاله نخست سخنرانىاى بود كه او در تالار سخنرانى كانكورد در ۱۸۴۸ برای همشهریانش ايراد كرد. وقتى جان براون كه طرفدار الغاى بردهدارى بود ضد ايالات متحده در ۱۸۵۹ قيام مسلحانه كرد، ثارو، با وجود مخالفتهايى، درساختمان شهردارى، خطابه اى ايراد كرد به نام «درخواستى از فرمانده جان براون» دهه ها بعد هولاک اليس اظهار داشت تارو تنها فردی در امريكا بود كه به عظمت اين واقعه پى برد و علنأ به حمايت از موضع او برخاست.»
ديگر فردگراى برجسته ى آمريكايى، راندولف بورن (۱۹۱۸-۱۸۸۶)، در سال های جنگ اول، وقتى مى ديد دارند ماهرانه كشور را به شركت در آن جنگ هدايت می کنند، عبارت مشهورى ساخت. «جنگ مایه حیات حكومت است،» او مدعی بود و توضیح میداد که
حکومت تشکیلاتی است در دست یک چوپان که بر ضد تشکیلات مشابه دیگری که در دست چوپان دیگری قرار دارد از موضع هجومی و یا دفاعی وارد عمل میشود. اهداف و اعمال این جنگ به پایینترین سطوح این تشکیلات و دورترین بخشهای آن منتقل میشود. همه ی فعاليتهاى جامعه به سریعترین ترين راه ممكن براى رسيدن به اين هدف مهم كه دفاع يا حمله نظامى است به هم مرتبط می شوند و حكومت به چيزى مبدل می شود كه در زمان صلح بيهوده براى آن تلاش میکرد ... همه چيز را تحت كنترل می گيرند، جريانهاى مخالف ناپديد میشوند، و ملت پر سروصدا به حركت در می آيد، آهسته، اما، شتابش هر لحظه بيشتر می شود و با يكپارچگى به سوى هدف بزرگ، به سوى آن آسودگی در حال جنگ بودن ...
دريافت او از آنچه دولتهاى قرن بيستم قادر بودند ايجاد يا هدايت كنند به خوبى در حوادثى نمود پيدا می کند كه در اين نود سالى كه از زمان نوشتن اين مطالب میگذرد اتفاق افتاده است. آنارشيستهاى فردگراى آمريكايى از آن موقع تاكنون در خيابانها بر ضد سياستهاى دولت ايالات متحده حاضر بوده اند. يكى از آنها آمن هنسى بود كه همواره از او با نام «انقلاب يك نفره» ياد كردهاند؛ او اعتراضى فردى را برضد اميرياليسم ايالات متحده، از ساحل شرقى تا جنوب غربى، ادامه داد، و ديگرى دورتى دى از جنيش كارگران كاتوليک بود كه در دهههاى بسيارى از قرن بيستم به عقيذهى خود در ايجاد جمعيتهاى تعاونى خود سازمان ده استوار ماند، عقيدهاى كه در واژگان سياسى آن را آنارشيسم مىخوانند.
او اساسأ جمهورى خواهى دست راستى و افراطى به حساب مىآمد، اما زمانی اثر آزادیخواهانه ى لابوئسى به نام از خدمت داوطلبانه را ويرايش كرد و اكنون خود را آنارشيست مىخواند. او در برای آزادی جدید مىنويسد، «اگر بخواهيد بدانيد آزادىخواهان حكومت و هرگونه عملكرد آن را چگونه در نظر مىگيرند، بايد گفت آنها حكومت را صرفأ گروهى تبهكار مىدانند، و اينجاست كه همهى نگرشهاى آزادى خواهانه منطقأ معنى پيدا مىكند» او عقيده ى آزادىخواهى را به اصلى اولیه تقليل مى دهد «كه هيج انسان يا گروهى از انسانها نبايد به انسان يا دارايىهاى انسان ديگر متعرض شود.» بنابراين نه حكومت و نه هر حزب غير حكومتى نبايد بر ضد هيچ انسانى به هر علت اعمال زور يا تهديد به آن كند . انسانهاى آزاد بايد خود امور و دارايىهاى خويش را از طريق قراردادى داوطلبانه براساس تعهدى كه به آن قرارداد دارند اداره كنند و سامان ببخشند.
راثبارد از برخی سنتها آگاه است، اما از اين ضرب المثلى قديمی هيچ نمی داند كه آزادى يكى يعنى مرگ ديگرى. زيرا اين واقعيتى غمانگيز راجع به ايالت متحده است كه ده درصد از جمعيت صاحب هشتاد درصد ثروت خالص كشورند.
و نيز اين اقليت آنهايىاند كه از هرگونه كاهشی در بودجهی رفاه اجتماعی سود مىبرند.
با اين وجود، آزادیخواهان راستگرا درحوزهى بحث های مربوط به آنارشیسم نقش داشته اند. همه ى تبلیغگران آنارشیسم در می یابند که این عقیده که زندگی انسانى را مىشود بدون دولت سامان بخشید مخاطبان یا خوانندگان را سر درگم می سازد . برای همین است که کروپاتیکن، در مقام آزادی خواهی چپ ، چنانکه در فصل سوم ديديم، مصرانه می گوید که تبلیغ گران آنارشیسم باید شکل های جدید سازماندهی را به جای آن وظایفی که حکومت اکنون از طریق دیوان سالاری انجام می دهد شناسایی کنند.
ماری راثبارد يكى از بنيانگزاران حزب آزادیخواه در ايالات متحده بود، و چنانکه پیتر مارشال توضیح می دهد، درصدد الغاى «كل تمهيدات نظارتی فدرال و نیز امنیت و رفاه اجتماعى، آموزش دولتى، و ماليات دهى» است، و اصرار دارد که ایالت متحده از سازمان ملل متحد خارج شود و تعهدات خارجى خود را رها كند و نيروهاى نظامىاش را به آنهایی كه برای دفاع حداقلی لازم است کاهش دهد.»
به جز خواستی که برای لغو همه ی قوانین مربوط به « جرم های بدون قربانی » وجود دارد ، خبری در باب تعهدی برای تغییر در نظام جزایی ایالت متحده، که اکنون بزرگترین نسبت جمعیت زندانی را در بین کشورها داراست، به گوش نمی رسد. اما به هر حال ، به نظر می رسد سایر متفکرین آزادیخواه راست گرای نو هم برنامه ی جالب توجهی ارائه نمی کنند . مثلا رابرت پل وولف در چاپ مجدد کتاب خویش با نام در دفاع از آنارشیسم در ۱۹۹۸ ، پیشنهاد می کند که «سیستم ماشین های رایدهی در خانه ها ایجاد شود،» و همه ی آن ها « به دستگاههای تلویزیون متصل شوند » و با استفاده از آنها درباره ی موضوع های سیاسی و اجتماعی تصمیم گیری شود. او تاکید می کند که آن صورت «عدالت اجتماعی به طرز بى سابقه اى رشد خواهد كرد.»
بيشتر آنارشیستها چنين چيزهايى را گريزى بيهوده از پاسخ به موضوعاتی مى دانند كه نقد آنارشیستى در جامعه ى آمریکا پيش كشيده است، و ترجيح مى دهند ميراثى غنى تر و قديمىتر از مبارزه در ايالات متحده را ارج گذارند كه تعداد بسيارى از تبليغگران مشهور را در بر مى گيرد، از ثارو در نسل خود گرفته تا اما گلدمن در نسلى ديگر و تا برسد به پل گودمن كسى كه ميراثى ارزشمند برای جانشينان آنارشیست خود برجاى نهاد. در آخرين مقاله اى كه در مطبوعات آمریکا نوشت اشاره مى كند:
براى من مهمترين اصل آنارشيسم نه آزادى كه خودسامانى است، توانايى انجام دادن وظيفه آن گونه كه خود فرد مى خواهد. نقطه ى ضعف آنارشيسم «من» اين است كه ميل شديد به آزادى انگيزه اى نيرومند براى تغيير سياسى است، در حالى كه در خودسامانى چنين نیست. انسانهاى خودسامان با روشهايى كمتر توانفرسا، از آن جمله يا استفادهى بسيار از مقاومت غيرفعال، از خود حفاظت مىكنند. آن را، به هر حال به شيوهی خود انجام مىدهند. گرچه، وضعيت تأثرآور مردم ستمدیده اين است كه اگر آزاد شوند نمی دانند چه كاركنند. چون هرگز خودسامان نبودهاند، نمىدانند كيفيت آن چگونه است، و پيش از اين كه بياموزند، صاحب مديرانى مىشوند كه عجلهاى براى كنارهگيرى ندارند...
فردگرايان قرن نوزدهم آمريكا مشغول ايجاد كمونها، تعاونىها، مدارس آلترناتيو، پول محلى و طرحهايى براى بانكدارى مشترک بودند. آنها مبدعانى اجتماعى بودند كه توانايىهاى نهفته اى چون آزادى زنان و برابرى سياهان را جستجو مىكردند. تجربههايشان را در شرايط اجتماعى آمریکا مىشود، چنانکه در فصل سوم نقل شد، با اصرار مارتين بوبر بر رابطهى معكوس اصول اجتماعى و اصول سياسى توضيح داد. تمرين خودسامانى موجد تجربهاى مىشود كه امكان موفقيت را بيشتر مىسازد. يا آن طور كه ديويد ويک، آنارشيست آمريكايى، بيان كرده است : «شايد با عادت به اقدام مستقيم كه شبيه عادت آزاد بودن است، براى زندگى مسئولانه در جامعه اى آزاد آماده شويم.»
«آزادىخواهان» قرن بيستمی آمريكا نه فعالان اجتماعى كه استادان دانشگاه ها هستند، و نوآورى هايشان به نظر مى رسد محدود به ارائه ى ايدئولوژى درباره ى سرمايهدارى افسارگسیخته ی بازار باشد.
فصل هشتم؛ انقلابهای آرام
فاصلهى عميقى كه بين آرمانهاى آنارشيسم و تاريخ واقعى قرن بيستم وجود دارد، اگر با ناكامى ديگر ايدئولوژیهاى چپ همزمان نبود، جه بسا نشانهی بيهودگی اميدهاى ناممكن تلقى مىشد. كدام يک از ما از فروپاشى كمونيسم شوروى عميقأ خشنود نشديم؟ گرچه رژيمهاى پس از آن به هيچ وجه در ما احساس شعفى برنيانگيخت. وقتى جان به دربردگان تبعيدگاهها را آهسته آهسته ترک مى كردند، معتقدان راستين مىبايست باورهاى خويش را به پرسش مىگرفتند.
سالها پيش، روزنامه نگارى اهل آمريكا به نام دوايت مك دانلد1 مقاله ای درباره ى «سياست پيشين» نوشت كه پانوشتی طولانى داشت كه آن گونه كه خودش بعدها به من گفت پاراگرافى است كه بيش از هر نوشته ى ديگر از او نقل شده است. اين پانوشت چنين مىگفت:
آلترناتيو انقلابی وضعيت موجود امروز مالكيت اشتراكى كه «حكومت كارگران» آن را اداره مى كند - هرگونه كه آن را معنى كنيم - نيست، بلکه نوعى تمركززدايى آنارشيستی است كه توده ى جامعه ى را به اجتماع هايى كوچک تقسيم مى كند كه در آن اشخاص بتوانند همچون انسانهايى گوناگون، نه واحدهايى فاقد جنبه هاى شخصى درون جمع ، در كنار هم زندگى كنند. سطحى بودن «برنامه ی اصلاحات»1 و رژيم پس از جنگ حزب كارگر بريتانيا را مىتوان در ناكامى آنان در بهبود شرايط حياتى زندگى مردم مشاهده كرد - روابط واقعى مشاغل، چگونگی گذراندن اوقات فراغت، پرورش كودكان، مسائل جنسى و هنر. زندگى تودهاى است كه همه ى اين ها را تباه مىسازد، و حكومت است كه وضعیت موجود را حفظ مىكند. ماركسيسم «تودهها» را ستايش میكند و بر حكومت صحه مىگذارد. آنارشيسم به فرد و اجتماع برمىگردد كه «اجرا ناشدنى» اما اجتناب ناپذير است، بدين معنى كه انقلابی است.
بسيارى از انقلاب هايى كه او درباره شان میگويد، گرچه محدود و نسبی، سطح زندگى را آشكارا دگرگون كردهاند. مثالی كه شايد بنا به تعريف سطحى به نظر آيد موردى كه به ندرت درباره ی آن بحث شده، انقلاب در لباس پوشيدن در نيمه ى دوم قرن بيستم است. پنجاه سال پیشتر در بريتانيا طبقهى اجتماعى مردان، زنان، و كودكان را مىشد از لباس پوشيدن آنها تشخيص داد. امروز ديگر اين مسئله، جز دربارهى اقلیتی بسيار كوچكى كه مىتوانند متوجه علائم پوشاک گرانقيمت و خاص شوند، صدق نمىكند. اين را معمولا ناشى از گسترش توليد انبوه می دانند و اين واقعيت كه صنعت پوشاك اولین راه به سوى اقتصاد نيروى کار ارزان در کشور های «درحال توسعه» است. اما، اين مسنله بیشتر مربوط به آسانگیری قوانین لباس پوشیدن است كه هنجارشكنان راديكال با نپذيرفتن پیروی از مد در طول قرن بيستم پيشگام آن بودهاند.
ناديده گرفتن قوانين لباس پوشيدن مطابق شغل يا طبقه ی اجتماعى بی اعتنايى اى كوچک و شخصى به رسم و عرف به حساب مى آمد. البته انقلاب بسیار مهمتر، كه در طول قرن به ثمر نشست، جنبش زنان بود كه اصل تسلط مردانه را رد می کرد. در میان پیشگامان آنارشیست این جنبش اِما گلدمن قرار داشت كه درجزوه ى كوبنده اش درباره ى تراژدی رهایی زن استدلال مىكرد حق راى كه در آزاد كردن مردان ناكام بوده نخواهد توانست زنان را آزاد سازد. او معتقد بود رهايى زنان را بايد خود زنان به وجود آورند،
اول، با تاكيد بر اينكه صاحب شخصيتاند و كالاى جنسى نيستند، دوم، با امتناع از دادن حق به ديگرى كه بر تن آنها مسلط باشد؛ با سرباز زدن از بچه آوردن، مگر اينكه خود بخواهند؛ با سرپيچى از اينكه خادم خدا، حكومت، جامعه، شوهر، خانواده، و غيره باشند، با ساختن زندگىاى سادهتر، اما عميقتر و پربارتر. یعنی كه بايد معنا و جوهرزندگی را با همهى دشوارىهايش آموخت، با رها ساختن خود از ترس از عقيده ى عمومى و سرزنش جامعه. اين است كه زنان را رهايى مىبخشد، و نه حق راى ٠ ٠ ٠
رسمى كه «پيوند آزاد»2 ناميده مىشود و مخالف ازدواجهايى است كه دولت يا كليسا به آنها مجوز مى دهد ميان آنارشیست ها آغاز شد. امروز آنها همچون ازدواجهاى رسمى متداول شده اند، نتيجه آنكه چيزى كه زمانى نامشروع بودن تلقى مىشد، در طول قرن، از ميان رفت. البته، اين تغيير با انقلاب داروين مربوط به قرصهای ضد باردارى شتاب گرفت. آلكس كامفورت (۱۹۲۰-۲۰۰۰)3 پزشک، رمان نويس، شاعر و فعال آنارشيست بود. سخنرانىهاى او در گردهمايىهاى گروه آنارشيست لندن در اواخر دهه ى ۱۹۴۰ منجر به كتابى به نام بربریت و آزادی جنسی شد كه انتشارات فریدم در ۱۹۴۸ چاپ كرد، در زمانى كه هيج ناشر «محترمى» حاضر نبود چنين كتابی را منتشر كند. او تاكيد داشت كه:
كسب آگاهی و نگرشى كه از تجربه ى جنسى سالم برمی آيد موجب انزواطلبی خودخواهانه نمىشود؛ بلكه بيشتر باعث راديكاليزه شدن مردم مى شود. ضديت با آزادى روابط جنسى در جوامع خودكامه و آدمهايى كه آنها را اداره مى كنند از اعتقاد راسخ آن افراد برنمى خيزد (آنها خودشان هم روابط جنسى دارند)، بلكه از اين برداشت ناشى مى شود كه آزادى در اينجا ممكن است به آزادى مشابه در جایی ديگر منجر شود. آنهايى كه تجربه هاى خود و جهان را اروتيزه مى كنند، از يك طرف به گونه ای افراطى غيرجنگ طلبانه، و از طرف ديگر به گونه اى خشونت آميز ستيزه جويانه، در برابر نژادپرستان و سياست فروشانى مقاومت مى كنند كه درصددند آزادىهاى فردى اى را كه آنان بدست آورده اند و مى خواهند با ديگران در آن شريک باشند به خطر اندازند.
كامفورت اميدوار بود كتابهایش هم رهایی بخش باشد و هم اطمينان خاطر ايجاد كند، و ياري گر انقلابی ديگر در قرن بيستم شوند: انقلاب در رابطه ى بين والدين و فرزندان. امروز در اروپاى غربى، تصور رفتار تنبيهى اى كه والدين در برابر فرزندان در حدود يك قرن پيش بديهی مى پنداشتند نيز دشوار است.
چنين چيزى درباره ى روابط معلم و شاگردان هم صدق مى كند. خاطرات آنهايى كه در نخستين دهه هاى قرن بيستم به مدرسه مى رفته اند آكنده از روايتهايى است راجع به تنبيه هاى بدنى كه بر آنها اعمال مى شد يا دائما در ترس از آن قرار داشتند. از آخرين دهه ى اين قرن قانونى در بريتانيا تنبيه بدنى را در مدارس ممنوع كرد. اين تصميم حقوقى ناگهانى نبود. اين نشانگر تاثيرى بود كه معدود مدارس «پيشرو» در باور عمومى آموزش بر جاى گذاشتند. بسيارى از ناظران ادعا مى كنند كه نظام مدرسه نتوانسته است خود را براى وضعيت دشوارى كه پس از كنار گذاشتن تنبيه بدنى پدید آمد مهيا سازد. معلم از سلاحى كه تنبيه اصلى در مدرسه به حساب مى آمد محروم شد. اين منجر به افزايش تعداد كودكانى شد كه از مدارس طرد مى شدند زيرا معلم آنها را به كلاس راه نمى داد. هر كس كه مشاهده كرده چگونه شاگرد مختل كننده آموزش را برای كل كلاس ناممكن مى سازد نمى تواند به آن معلم ها انتقاد كند (به ويژه كه كارفرمايان آنها را وا مى دارند آمار را به هم نريزند).
در دهه هاى ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ وضعيتى جالب توجه در بسيارى از شهرهاى بريتانيا - لندن، ليدز، ليورپل، و كلاسكو - پديد آمد. گروه هاى علاقه مند ساختمانهايى خالى يافتند و «مدارسى آزاد» برپا داشتند تا به كودكانى كه از مدارس طرد شده اند يا خود از مدارس گريخته اند آموزش غيررسمى ارائه كنند. (يكى از آنها، مدرسه ی آزاد وايت لاين1 در لندن، از ۱۹۷۲ تا ۱۹۹۰ برپا بود.) نظام اين مدارس آگاهانه از تجربه ى جنبش مدارس پيشرو الگوبردارى شده بود. از يكى از پیش كسوتان آن گونه تجربه ها پرسيدم چرا اين فكر در بين نسل جديد كودكان طرد شده از مدرسه در ابتداى قرن جديد جایی باز نكرده است. آن خانم به دو علت اشاره كرد: نخست، الزام قانونى همه ى مدارس بريتانيا در تدريس برنامه ى آموزشى دولتى كه در دوره ى رژيم تاچر معمول شد و در زمان جانشينان او هم حفظ شد؛ دوم دشوارى در يافتن ساختمانهايى كه امنيت و اصول بهداشتى اى را كه براى مدارس لازم است تأمين كند. با وجود اين، دشوار است تصور كنيم به شيوه ى وحشتناک حاكم بر مدارس در قرن گذشته بازگرديم٠ انقلاب آرام در آموزش به پيش مى رود.
دو تغيير ديگر هم در بريتانيا از دهه ى ۱۹۶۰ بازگشت ناپذير به نظر مى رسد. يكى از ميان رفتن ترس ازتعقيب كيفرى همجنسگرایی بود. اين مسئله در گزارشى دولتى - به ماموريت جان وولفندن- در ۱۹۵۷ پيشنهاد و منتشر شده بود، اما سالها بحث و جار و جنجال لازم بود تا تغييرى در اين قانون صورت گيرد٠ ديگرى پايان دادن به حكم اعدام در ۱۹۶۵ بود. در آستانه ى مناظره اى كه منجر به اين تغيير شد، ناشران آنارشيست انتشارات فريدم به همه ى اعضاى پارلمان نسخه اى از كتاب كوبنده ى چارلز داف1 کتاب راهنمایی درباره ی اعدام2 هديه كردند كه كتابچه اى جالب توجه درباره ى اجراكنندگان حكم اعدام محسوب مىشد. تنها شايد ناظران جدى و خشك ممكن بود اعتراض كنند كه كمك در راه فعاليتهايى كه براى پايان دادن به قوانين غيرانسانى صورت مى گیرد با موضع ضد پارلمانى آنارشيسم در تناقض است.
همه ی اين تغييرات اجتماعى در بريتانيا كه من در بالا فهرست كردم نشانگر اين مطلب است كه گرچه آنارشيستها در ايجاد تغييرات گسترده در جامعه كه بدان اميدوار بودند پيشرفت چندانى حاصل نكردند، با اين حال، توانستند به تكوين تعداد بسيارى از آزادی هاى كوچك كه مقدار زيادى از رنج هاى انسان را كاهش داده است يارى رسانند .
چندين گروه آنارشيستی كوشيدند اين مبارزات برای آزادى انسان را به نبردى آگاهانه با ارتباطاتی گسترده تر تبديل كنند. از هلند، پرووها، با ارائه ى بازیها و آلترناتيوهايى به قصد شوخى، مقامهاى رسمى شهر را به سخره گرفتند. مشهورترين ترفندشان به هم ريختن شهر با دوچرخه هايى سفید برای استفادهی عمومى بود تا نشان دهند اتومبيل نيازى ضرورى نيست. به دنبال آنها، كابوترها4 يا نومها5 پديدار شدند كه پيشگامان جنبش سبزها هستند. يكى از آنان، روئل ون دوين6 پيوندهاى مشابهی بين آنارشيسم و سيبرنتيک (دانش سیستمهاى كنترل و ارتباط) يافت؛ بنيانگذار سیبرنتيک، عصبشناسى به نام گرى والتر7، به اين ييوندها اشاره كرده بود. او خاطر نشان مى ساخت كه ما در مغز رئيس، گره عصبی اليگارشيک، يا غده ى برادر بزرگ نداريم. درون سر ما زندگى مبتنى بر برابری فرصتها، تخصصى شدن همراه با چند كاره بودن، ارتباط آزاد و روادارى منصفانه، آزادى اى بدون دخالت است. اينجا نيزاقليتهاى محلى مى توانند كنترل وسایل توليد خويش را در دست بگيرند و در بيان آزاد باشند و با همسايگان مبادله اى برابر برقرار سازند.
1-Charles Duff 2-A handbook of Hanging 3-Provos 4- Kabouters 5-gnomes 6-Roel van Duyn 7-Gray Walters
از ميان تلاشهايى كه در فرانسه براى شدت بخشيدن به گرایش هاى گسترده ى آزادى خواهانه صورت گرفت می شود به وضع باوران اشاره كرد، به ويژه رائول وانگم١ با بيانیه اش درباره ی انقلاب در زندگی روزانه2( 1967). چنانكه پيتر مارشال بيان می كند: راه پیشروى وضع باوران آن نبود كه تا انقلابى در آينده اى دور صبر كنند، بلكه معتقد بودند بايد زندگى روزانه را اينجا و اكنون بازآفرینى كرد. تغيير برداشت خود از جهان و تغيير ساختار جامعه يكی اند. با رها ساختن خويش، انسان روابط قدرت را تغيير می دهد و بنابراين جامعه را دكرگون می سازد ٠ ٠ ٠ وضع باوران، همانند كابوترها، بی آنكه موفق به تغيير جامعه شوند به تاريخ پيوستند، اما فرانسه و هلند، مانند بريتانيا، شاهد چندين دست آورد مدنى بوده است. سپس، انقلابهاى آرام، با كمك اينترنت، پرسر و صداتر شدند و آنارشيست ها در اعتراضات گوناگون خود بر ضد سرمايه دارى و در تعداد بسيارى از تظاهرات گسترده، هر زمان كه هيأت هاى جهانى براى پيشبرد منافع خويش ديدار داشتند، با يكديگر در ارتباط قرار می گرفتند. ژورژ مونوبيه٣ در كتاب خويش حکومت اجباری4 شرح می دهد كه چگونه در آوريل 1998، گروهى ناهماهنگ از تظاهركنندگان اولين سرى از شكست ها را به ائتلاف قدرتمندترين صاحبان منافع در جهان وارد آورند. بيست و نه كشور ثروتمند به نمايندگان بزرگترين شركت هاى چندمليتی پيوستند تا «قانون اقتصاد واحد جهانى» را بنويسند. قرارداد چندجانبه درباره ى سرمايه گذاری١، كه پيشنهاد و نوشته ى صاحبان شركتها بود، اگر موفق شده بودند، امكان داشت به شركتها اين حق را بدهد تا بتوانند هر كشورى را كه قوانينش محدودكننده ى قدرت آنها بود تعقيب قانونى كنند. مخالفان معتقد بودند اين معاهده مجوز اين شركتها براى تصاحب جهان بود. مونبيه توضيح می دهد، چگونه فاش شدن اين معاهده ی پنهان در 1997 به اين انجاميد كه مخالفان جزئيات آن را در شبكه ی اینترنت منتشر كنند، و هر كجا مذاكره كنندگان دولتها با هم ملاقات مى كردند حتما تظاهرات برگزارشود. فشار افكار عمومى و اختلاف نظرهاى درونى رهبران جهان را واداشت از اين مذاكرات دست بردارند، و فقط آن را در سايه ى حمايت سازمان تجارت جهانى٢ احيا كنند. مذاكره كنندگان نوامبر 1999 در سياتل٣ گردهم آمدند، اما گفتگوهاى آنجا به سبب حضور هزاران نفر از سراسر جهان كه در بيرون ساختمان، براى دفاع از كشورهاى فقير و محيط زيست كره زمين، تظاهرات مى كردند به هم خورد. در رشته تظاهراتى كه در سياتل آغاز شد، از روشهاى پرووها و كابوترها براى دست انداختن نيروهای پليس استفاده شد. شان شيهان٣، در روايت خود از آنارشيسم معاصر وقايع يراگ را، جايي كه يك سال پس از سياتل شاهد تظاهرات بر ضد صندوق بين المللى پول بود، اين چنين شرح می دهد: ارتش كوچک اعتراض كنندگان، با لباس پريان بر تن، وارد شدند.
در حالى كه مسلح به چوب گردگيرى بودند تا پليس مسلح را كه لباس سنگين به تن داشتند قلقك بدهند. در چنين اعتراضهايى، راههاى رفت و آمد مسدود می شوند، نه به سبب موانع مشتعل و نبردهاى خيابانى، بلكه به علت چيزهاى عجيب و غريب و غول پيكرى نظير پيكره ى آزادى كه می توانند موجب گره خوردن ترافيك در بزرگراههاى اصلى شوند. اما، پس از پنج روز اعتراض، كه نزديك بود گردهمايى سازمان تجارت جهانى را تعطيل كند پليس به شدت مسلح وارد عمل شد. چنانكه شيهان گزارش می دهد:
اين واقعيت كه از 631 دستگيرشده تنها 14 نفر محاكمه شدند تاييدى است بر اينكه تعداد و سازماندهى معترضان پلیس را وحشت زده كرد و نيروهاى پليس رفتارى عنان گسيخته و آشكارا غيرقانونى بروز دادند.
تظاهرات عظيم بين المللى ضد سرمايه دارى جهانى، كه با ملايمت و شوخى آغاز شده بود، ديگر چندان انقلاب آرام باقى نماند. به نظر می رسد بين نيروهاى پلیس در دنيا بر سر افزودن به ميزان خشونتی كه در واكنش به تظاهرات كنندگان به كار می برند توافقى وجود داشته باشد. شان شيهان همچنان به ضبط وقايع ادامه مى دهد: خشونت «معمولى» پليس در سياتل اين بار در گوتنبرگ ١ ژوئن 2001- در اعتراض بر ضد سرمايه دارى شدت بیشترى يافت؛ پليس از سلاح گرم استفاده كرد و سه نفر هدف قرار گرفتند. اعتراض ضد سرمايه دارى ديگرى در شهر جنوا٢ در ماه ژوئيه ترتيب داده شد كه به معركه اى خشونت بار مبدل گشت، به طورى كه كاميونهاى زرهپوش با سرعت زياد به جمعيت اعتراض كنندگان هجوم آوردند و پليس به حمله اى بسيار بی رحمانه و خشونت بار در آخر شب به ساختمان محل استقرار فعالان رسانه ها و تجهيزات آنان دست زد. آنارشیست جوانی در جنوا کشته شد و مرگ او بحث دوباره اى را در باب برنامه های اعتراضی به راه انداخت. شايد راه های ملايمترى برای مبارزه با سرمایه داری جهانی وجود داشته باشد. انقلابى هاى آرام كه در قرن بيستم فرهنگ كشورهاى غربى را دگرگون ساختند، هنوز انها را نيافته اند.
فصل نهم؛ برنامهی فدرالیستی
انتقاد هميشگى به آنارشيسم اين است كه اين ايدئولوژى براى دنيايى متشكل از روستاهاى مجزا مناسب است كه آن قدر كوچکند كه بتوانند داراى نظامى خودگردان باشند، و نه براى جامعه ى جهانى و چند مليتى كه همه ى ما در زندگى واقعى در آن به سر می بريم. اما، متفكران بزرگ آنارشيسم در گذشته - پرودون، باكونين، و كروپاتكين - برنامه اى فدراليستى ارائه كردند كه نمونه ى بحثهايى است كه امروزه راجع به اتحاد اروپا می شنويم.
آن اقليتى از دانش آموزان كشورهاى اروپايى كه اين بخت را دارند، كه علاوه بر مطالعه ى تاريخ كشور خود، با تاريخ اروپا آشنا شوند آموخته اند كه دو رويداد بزرگ در قرن بيستم وجود داشته است: اتحاد آلمان، كه بيسمارک1 و امپراتور ويلهلم اول٢ به دست آوردند، و وحدت ايتاليا كه كاوور٣، ماتسينی٣، گاريبالدى5، ويتوريو امانوئله ى دوم6 آن را موجب شدند. از اين پيروزیها همه ی جهان - كه در آن زمان منظور دنياى اروپا بود - استقبال كردند، زيرا آلمان و ايتالیا تمام آن پادشاهی ها، جمهوریها، و ايالتهاى وابسته به دستگاه پاپ، و دولت شهرهاى كوچك و احمقانه را كنار گذاشته بودند تا مبدل به دولت - ملت، امپراتورى، و البته قدرتهايى كشورگشا شوند.
آنها همانند فرانسه شدند كه حكومت هاى مستبد محلى اش را سرانجام، ابتدا لویی چهاردهم 1 با شعار باشكوه من حکومت هستم، و آنگاه ناپلئون، وارث انقلاب کبیر، جبرا متحد ساختند، درست مثل استالين در قرن بيستم كه دستگاه وحشت دولتى اش را به راه انداخت تا اطمينان دهد كه اين شعار درست است، يا اينكه شبيه انگلستان شدند كه پادشاهانش (وتنها حاكم جمهورى خواهش اليور كرامول) ولز، اسكاتلند، و ايرلند را تسخير كردند، و كوشيدند تا بر بقيه ى جهان خارج از اروپا تسلط يابند٠ مشابه چنين چيزى در آنسوی اروپا در حال رخ دادن بود. ايوان چهارم٣، كه به درستی مخوف ناميده می شد، آسیاى ميانه را تا اقيانوس آرام تصرف كرد، و پیتر اول 5، كه كبير خوانده می شد، با سود جستن از شيوه هايى كه در فرانسه و بريتانيا آموخته بود، كشورهاى بالتيك ، بيشتر لهستان، و غرب اوكراين را تسخير كرد. عقايد پيشرو در سرتاسر اروپا از افزون شدن آلمان و ایتالیا به جرگه ی نيروهاى ملى و پادشاهى استقبال كردند٠ عواقب بعدى اين مسئله در قرن بيستم كشورگشايى هايى هولناک ، به اضافه ى مرگ خانمان برانداز جوانان روستاهاى اروپا در دو جنگ جهانى، ظهور عوام فريبانى پوپوليست مثل هيتلر و موسولينی همراه با تعداد زيادى از مقلدان آنها بود كه تا به امروز ادعاى من حکومت هستم را تكرار می كنند٠ در نتيجه، اگرچه تعداد بسيار كمى سياستمدار ظهور كرده اند كه طرفدار از میان برداشتن مرز ميان كشورها بوده اند، تعداد بسيارى از آنان با اعتقاداتی گوناگون برای اتحاد اروپا در زمینه های اقتصادی، اجتماعی، اداری و البته سیاسی کوشیدند.
نيازى به يادآورى نيست كه در تلاش هايى كه سياستمداران براى اين يكى شدن انجام داده اند، به انبوهى از مديرانى بر مى خوريم كه در بروكسل درباره ى اينكه چه نوع دانه هاى گياهى، يا چه نوع همبرگر و يا بستنى با چه تركيباتى در مغازه هاى كشورهاى عضو فروخته شود حكم صادر می كنند. روزنامه ها با خوشحالى همه ى اين جزئيات بى اهميت را گزارش می كنند٠ مطبوعات توجهى بسيار كمتر به گرایش نهفته اى در انديشه ى اتحاد اروپا دارند كه برآمده از ديدگاههايى است كه افرادی با سليقه هاى گوناگون سياسى در استراسبورگ بيان می كنند؛ آنها از وجود «مناطق اروپايى١» سخن می رانند، و جرات می كنند بگويند كه دولت - ملت پديده اى متعلق به قرون شانزدهم تا نوزدهم بوده است و چشم اندازى روشن در قرن بيست يكم نخواهد داشت. الگوى آينده ى اداره ى اروپای متحد شده، كه آنها براى يافتنش كوشش مى كنند، پيوندى است ميان كالابریا٢، ولز، آندالوسيا٣، آکیتین4،، گاليشا5، و يا ساكسونى 6، نه با مثابه ى كشور بلكه همچون منطقه اى كه در پی هويت محلى فرهنگى، و اقتصادى خويش اند؛ اين هويت با ادغام در دولت - ملت، كه در آن مركز ثقل جایی ديگر قرار مى گيرد، از ميان رفته است.
در موج عظيم ناسيوناليسم قرن نوزدهم، بودند انگشت شمار صداهاى پيامبرگونه و مخالفى كه بر آلترناتيو فدراليسم تأكيد مى كردند٠ حداقل ذكر اين نكته جالب توجه است كه آنها كه اسمشان هنوز باقى مانده است وهمه متفكر آنارشيست نامدار آن قرن بودند٠ چپ سياسی همزمان با رشد خود در قرن بيستم، ميراث آن سه را نامربوط مى دانست و رد مى كرد. براى جريان چپ بدتر از اين نمى شد تصور كرد، زيرا امروز اين بحث در انحصار راست سياسى است كه داراى برنامه اى خاص خود براى مخالفت با فدراليسم و منطقه گرايى است. اولين فرد در ميان اين پيشگامان پرودون بود كه دو كتاب خويثس را به انديشه ى فدراليسم، در مخالفت با انديشه ى دولت - ملت، اختصاص داد. آن كتابها فدراسيون و اتحاد در ایتالیا1 در 1862 و اصول فدراسیون2 در سال بعد از آن بودند. پرودون اهل فرانسه بود. شهروند دولت - ملت ی يكپارچه و متمركز، كه در نتيجه مجبور بود در بلژيك به صورت پناهنده زندگى كند. او از يكپارچگى ايتاليا، به چند علت متفاوت بيم داشت. در كتاب خويش با نام درباره ى عدالت٣ در ٨ه٨ا پیشبینی كرده بود كه ايجاد امپراتورى آلمان هم برای آلمان و هم برای بقيه ى اروپا دردسرساز خواهد بود، و در تاریخ سياسى ايتاليا نيز به اين بحث پرداخت.
در پايينترين سطح تاریخ قرار داشت، آنجا نيروهاى طبيعى مانند وضعيت زمين و آب وهوا در شكل گيرى آداب و رسوم محلى مؤثر بودند. پرودون معتقد بود:
ايتاليا به سبب ساختار سرزمينى اش ، تنوع ساكنانش، طبيعت خاصش، آداب و رسومش ، و تاريخش فدرال است؛ اين كشور با تمام وجود و از ازل فدرال بوده است ... و با تشكيل فدراسيون و ايجاد ايالتهاى مستقل این كشور را صدها بار آزادتر خواهيد ساخت. بنابراين، تشكيل دولت - ملت ايتاليا نابهنجار بود. او دريافت كه كاوور و ناپلئون سوم توافق كرده اند تا ايتاليايى فدرال ايجاد كنند، اما مى دانست كه آن دو به شاهزادگان متكبر عضو مجلس سلطنتی متكى خواهند بود كه به چيزى كمتر از قانون اساسى پادشاهى متمركز تن در نخواهند داد. و افزون بر اين، او عميقأ به نهضت ليبرال و ضد كليساسالارى ماتسينى بدگمان بود، نه به اين سبب كه علاقه اى به حكومت باب داشت بلكه به علت اينكه تشخيص داده بود عوامفريبان سياسى ممكن است از شعار «خدا ومردم١» ماتسينى سوء استفاده كنند و به دستگاه حكومت متمركز چنگ اندازند٠ او مى ديد كه وجود چنين دستگاه اداری اى تهديدى تمام عيار براى آزادیهاى شخصى و محلى محسوب مى شود٠ پرودون در ميان نظريه پردازان سياسى قرن نوزدهم در چنين برداشتى تنها بود: فرد ليبرالى كه امروز در چهارچوب دولتى ليبرال قرار دارد در آينده مى تواند ابزار هولناک ديكتاتورى غاصب شود. اين وسوسه اى دائم براى قدرت اجرایی و تهديدى همیشگی براى آزادى هاى مردمى است. از هيچ حق شخصى يا جمعى نمى توان براى هميشه مطمئن بود. تمركز ممكن است خلع سلاح ملت به سود حكومت نامگذارى شود ... هر آنچه راجع به تاريخ اروپا، آسيا، آمريكاى لاتین ، و آفريقا مى دانيم مؤيد چنين برداشتى است. حتى الگوى فدراليسم آمريكاى شمالى كه تاماس جفرسن و دوستانش بى نظير مى پنداشتند، رفع چنين خطرى را تضمين نمى كند. ادوارد هايمس٢، يكى از زندگینامه نويسان انگليسى پرودون، بر اين نظر است كه از زمان جنگ دوم جهانى آشكار شده است كه رئيس جمهورهاى أمريكا مى توانند - و چنين هم کرده اند - از دستگاه دولت فدرال به گونه اى استفاده كنند كه دموكراسی به چيزى بى ارزش بدل شود.
و ريچارد ورنون1 ، مترجم كانادايى آثار پرودون، نتيجه ى انديشه ى او را اين طور بازگو میکند:
اگر از اشخاص عقايدشان را در جمع بخواهيد، آنان پاسخ هایی احمقانه، متغیر و خشن مى دهند؛ اما اگر نظرات آنها را در غالب اعضاى گروههايى مشخص با شخصيتى متمايز و همبستگی اى حقيقى جويا شويد، پاسخهايشان عاقلانه و مسئولأنه خواهد بود. اگر آنها را در معرض «زبان» دموكراسى توده وار قرار دهيد كه «مردم» را يكدست و يكجور و اقليتها را خائن معرفی مى كند، به ظهور خودكامگى يارى مى رسانند؛ اما اگر آنها را با زبان سياسى فدراليسم آشنا سازيد كه در آن مردم همچون مجموعه اى متنوع ازانجمنهای واقعی قلمداد میشوند، در برابر خودکامگی تا پای جان خواهند ایستاد. اين اظهار نظر دركى عميق از روانشناسی سياست را آشكار مى سازد٠ پرودون از تحول كنفدراسيون سوئيس به چنين نتايجى مى رسيد اما اروپا الگوهاى ديگرى در تعداد بسيارى از زمينه هاى خاص دارد٠ هلند به رويه ی جزایی ملايم و آسانگیرش مشهور است. توضيح رسمى اين مسئله آمدن «قانون كيفرى حقيقى در هلند1» که بر پایی ی سنتهای فرهنگی ای نظیر « رواداری مشهور در هلند» و پذیرش «اقليتهاى غيرمعمول» شكل گرفته است، به جاى قانون ناپلئون 2 در 1886است. از جرمشناس هلندى دكتر ويلم دهان٣ نقل قول مى كنم كه شرح مى دهد كه جامعه ی هلند سنتا براساس خط مشى مذهبی، سياسى، و ايدئولوژیک و نه طبقاتى شكل مى گيرد٠ دسته بندیهاى مهم فرقه اى نهادهاى اجتماعى خود را در همه ى حوزه هاى عمومي ايجاد كرده است. اين فرايند ... باعث دگرگونى نگرش عمومى اى روادارانه و عمل گرايانه به ضروريت اجتماع
اى مطلق بوده است.
به سخن ديگر، گوناگونی و نه يكپارچگى بوده كه آن نوع جامعه را به وجود آورده است كه ما مى توانيم در آن بسيار آسوده زندگى كنيم٠ نگرشهاى مدرن در هلند از تنوع دولت-شهرهای هلند و زيلند١ درقرون وسطى نشات مى گيرد كه، چنانكه منطقه گرايى پرودون بيان مى كند، نشان مى دهد آينده ى دلخواه براى همه ى اروپايى ها در سازگارى، در عين تفاوتهاى منطقه اى، نهفته است. بحثهاى راجع به يكپارچه شدن اروپا در دهه ى 1860 موجب واكنشى شكاكانه در پرودون شد: در ميان دموكراتهاى فرانسوى، صحبتهاى بسيارى درباره ى اتحاد اروپا، يا ايالات متحده ى اروپا صورت گرفته است از اين صحبتها چنين بو می آيد كه درک اين اشخاص چيزى جز پيوند همه ى كشورهاى كوچك و بزرگ امروز اروپا زير نظر مجمعى دائم نيست. بديهى است كه هر كشور شكلی از حكومت را كه برايش مناسب است خواهد داشت. آن وقت، از آنجايى كه هر كشور دراين مجمع حق رایی متناسب با جمعيت و مساحتش دارا خواهد بود، كشورهاى كوچك در اين به اصطلاح كنفدراسيون به زودى در كشورهاى بزرگ تر ادغام خواهند شد ... بلعيدن كشورهاى همسايه ممكن است اين روزها متداول نباشد، اما مى توان بدگمانى هاى پرودون را با نگاه به بحثها و تصميم هاى اتحاديه اروپا درک كرد كه در آن كشورهاى بزرگتر بر كشورهاى كم جمعيت تر تفوق دارند. دومين آموزگار ما در قرن نوزدهم، ميخائيل باكونين، توجهمان را با علل گوناگون به خود معطوف مى دارد٠ او در بين متفكران سياسى قرن، به سبب پيش بينى رويارويى هاى هولناک دولت - ملتهاى مدرن در جنگهاى اول و دوم جهانى، و نيز پیش گويى نتايج ماركسيسم تمركزگرا در امپراتورى روسيه تقريبأ بى همتاست٠ در 1867، به نظر مى آمد حكومتهاى پروس١ و فرانسه بر سر تسلط يافتن بر لوكزامبورگ١ آماده ى جنگ اند، و اين مسئله، به علت وجود منافع و پيوندها، «همه ى اروپا را تهديد مى كرد٠» مجمع صلح و آزادى٢ كنگره اى در ژنو برگزار كرد كه بسيارى از اشخاص سرشناس از كشورهاى گوناگون همچون جوزپه گاريبالدى، ويكتور هوگو٣، و جان استيوارت ميل از آن حمايت كردند٠ باكونين از فرصت استفاده كرد و به سخنرانى برای شركت كنندگان پرداخت، و عقايد خود را تحت نام فدرالیسم، سوسیالیسم و ضديت با الاهیات4 منتشر كرد. اين سند سيزده موضوع را بر مى شمرد كه اعضاى كنگره ى ژنو، چنانکه باكونين مى گفت، درباره ى آن هم عقيده بودند٠
اولين اين موارد خاطر نشان مى كرد براى پيروزى و دستيابى به آزادى، عدالت و صلح در روابط بين الملل در اروپا، و نيز ناممكن ساختن جنگ بين ملتهاى گوناگونى كه خانواده ى اروپا را تشكيل مى دهند، تنها يك راه پیش روست: برپایی ایالات متحده ی اروپا٠
دومين نكته بيان مى داشت كه هدف ياد شده مستلزم اين است كه مناطق جانشين كشورها شوند، و مى گفت كه
شكلگيرى اين كشورهاى اروپايى نمى تواند شبيه شكلگيرى شان در گذشته باشد زيرا اختلافات عظيمى ميان قدرتهاى مختلف وجود دارد. چهارمين نكته اشاره به اين داشت كه حتی اگر نام خود را جمهوری بگذارد ممکن است حکومت مرکزی، دیوان سالاری و به همین منوال نظامی، حقیقتا و جدا، به صورت فدراسيونى بين المللى درآيد به موجب سرشت خود، كه همواره، صريحا يا تلويحا، آزادى داخلى را نمى پذيرد، ناگزير جنگ دائم اعلام خواهد كرد و حيات كشورهاى همسايه را تهديد خواهد نمود. پنجمين مورد خواهان آن بود كه: همه ى طرفداران اين مجمع بايد تمامى سعى خود را متوجه بازسازى كشورهاى خود كنند، به اين منظور كه سازمانهاى
قديمی كه سراسر بر اصل سلطه و خشونت پايه گذارى شده اند جاى خود را به سازمانهاى جديدى بدهند كه منحصرا بر پايه ى منافع، نيازها، و خواسته هاى مردم باشند و هيچ اصلى جز تشكيل فدراسیونى آزاد از افراد درون كمونها، كمونها درون ولايات و ولايات درون ايالات متحده، ابتدا در اروپا، و سپس در كل جهان برقرار نباشد٠ اين بينش اين گونه بزرگ و بزرگتر مى شد، اما باكونين مراقب بود كه در آن حق جدايى را هم بگنجاند. هشتمين مورد بيان مى كرد كه تنها به اين علت كه يك منطقه بخشى از كشور را تشكيل مى دهد، حتى اگر داوطلبانه ملحق شده باشد، به هيچ وجه بدان معنى نيست كه موجب الزامى براى هميشه ماندن با آن شود. هيچ الزام دائمى در باب عدالت انسانى جايز نیست... حق اتحاد آزاد و جدايى برابر و آزاد مهمترين و ابتدايى ترين حق در ميان حقوق سياسى است؛ بدون آن، اتحاد چيزى جز مركزگرايى در لباس مبدل نخواهد بود. باكونين از كنفدراسيون سوئيس با تحسين ياد مى كند، و چنانكه مى گويد، «امروز فدراسيون را بسيار موفق به كار مى گيرند،» و پرودون نيز برتری كمون ها را در سوئيس در نقش واحد نظام اجتماعى، كه کانتون 1ها آنها را از طريق شورایی اجرایی و تمامأ فدرال به هم پيوند مى دهند،
.1 کانتون در سوئیس برابر ایالت بکار میرود(مترجم)
صراحتأ مثال زدنى مى خواند اما هر دوى انها رويدادهاى 1848 را خوب به خاطر مى آوردند، زمانى كه جنگ زاندربونت1 كانتونهاى جدايى طلب را وادار كرده بود قانون اساسی اكثريت را بپذيرند٠ پرودون و باكونين در محكوم كردن اين اقدام وحدت گرايانه بر ضد فدراليسم هم داستان بودند. حق جدايى بايد وجود داشته باشد.
سوئيس، دقيقأ به سبب ساختار غيرمتمركز خود، مأمن بسيارى از پناهندگان از امپراتوریهاى اتريش- مجارستان، آلمان، و روسيه بود. يك آنارشیست روس بود كه حتى از سوئيس هم اخراج شد. شوراى فدرال سوئيس هم حتى او را نپذيرفت٠ او پتر كروپاتكين نام داشت كه عقايدش پلى بود ميان فدراليسم قرن نوزدهم با جغرافى منطقه اى قرن بيستم٠
كروپاتكين در جوانی افسر ارتش در ماموريت هاى زمينشناسى در ايالتهاى شرق دور امپراتورى روسيه بود. خود زندگی نامه ى كروپاتكين خشم و نفرتش را نشان مى دهد كه او با ديدن مديريت و سرمايه گذارى متمركز احساس مى كرد؛ اين وضع به علت بى اطلاعى، بى كفايتى، فساد گسترده، و نابودى نهادهاى اشتراكى قديمی كه به اشخاص امكان مى داد زندگى خویش را دگرگون سازند، مانع بهبود شرايط منطقه اى بود. ثروتمندان ثروتمندتر و مستمندان مستمندتر مى شدند، و اختلاس و حيف و ميل دستگاه اجرایی را از پا درآورده بود. چنين مطالب درباره ى هر امپراتورى يا دولت - ملت صدق مى كرد.
در 1872، كروپاتكين نخستين بار از اروپاى غربى ديدن كرد و در سوئيس، هواى دموكراسى، حتى از نوع بورژوازی اش، او را سرمست مى كرد٠ در تپه هاى ژورا٢، مدتى با ساعت سازان به سر برد كه جمعيتى از صنعتگران را كه برای خود كار مى كردند تشكيل مى دادند٠ زندگى نامه نويس او، مارتين ميلر١، واكنش هاى او را چنين شرح مى دهد:
ملاقات كروپاتكين با كارگران و گفتگو با آنان درباره ى كارشان نوعى آزادى خودانگيخته و بدون سلطه و هدايت از بالا را بر او نمايان ساخت كه به آن پيشتر فكر کرده بود. ساعت سازان ژورا كه مستقل وخود بسنده بودند دركروپاتكين تاثير گذاشتند؛ آنها مثالى بودند كه در صورتی كه مجال رشد و گسترش مى يافتند مى توانستند جامعه را دگرگون سازند٠ هیچ شكى نداشت كه اين جمعيت موفق خواهد بود زيرا اين ديگر تحميل «نظامى» جعلى همانند آنچه موراويف١ در سيبرى اجرا كرده بود به حساب نمى آمد، بلكه فعاليتى طبيعى بود كه كارگران مطابق منافع خويش بدان مى پرداختند. اقامت كروپاتكين در تپه هاى ژورا نقطه ى عطفى برايش محسوب مى شد٠ به تعبيرى، باقى عمرش را به گرداورى شاهد براى آنارشيسم، فدراليسم، و منطقه گریی صرف كرد. رويكرد كروپاتكين صرفأ تاريخ دانشگاهى نبود٠ آنارشيست ايتاليايى كاميلو برنرى٢ در پژوهشی به نام پتر کروپاتکین : فدرالیست روس٣ (1922) از «نامه اى به كارگران اروپاى غربی" ياد مى كند كه كروپاتكين در ژوئن 1920 به دست ماری بانفيلد4، سياستمدار حزب كارگر بريتانيا، مى رساند٠ او در اين نامه مى نويسد: پادشاهى روس مرده است و هيچگاه احيا نخواهد شد. در آينده، ايالتهاى گوناگونى كه امپراتورى را تشكيل مى دادند به وسمت فدراسيونى عظيم سوق خواهند يافت. قلمروهاى طبيعى بخشهاى متفاوت اين فدراسيون از آنچه ما درباره ى تاريخ روسيه و قوم نگارى و حيات اقتصادى آن مى دانيم به هيج روى متمايز نيست٠
همه ى كوشش هايى كه صرف مى شود تا بخشهاى تشكيل دهنده ى امپراتورى روسيه، نظير فنلاند، ايالتهاى بالتيک، ليتولى، اوكراين، گرجستان، ارمنستان، صربستان، و ديگر مناطق تحت سلطه ى مركزى قرار بگيرند محكوم به شكست است. آينده ى آنچه که امپراتورى روسيه خوانده مى شد به سوى فدراسيونى از واحدهاى مستقل سوق مى يابد. امروز مى توان پى برد كه اين عقايد، كه برای هفتاد سال ناديده گرفته شدند، جه قدر مناسب بودند. كروپاتكين كه در اروپاى غربى در تبعید بود با تعداد بسيارى از پيشگامان انديشه ى مطلق گرايى در ارتباط بود. جغرافى دانی به نام پيتر هال١، زمانى كه مدير موسسه ى توسعه ی شهرى و منطقه اى در بركلى كاليفرنيا٢ بود در كتاب خويش با عنوان شهرهاى آينده٣ (1988)، رابطه ى بين منطقه گرايى و آنارشيسم را به خوبى توضيح داده است. اليزه ركلو٣، آنارشيست و جغرافى دان همفكر كروپاتكين، از جوامع انسانى در مقياس كوچک برپايه ى بوم شناس مناطق آنان سخن می گفت. پل ويدال دلا بلاش5، ديگر بنيانگذار جغرافياى فرانسوى، استدلال مى كرد كه «ارزش منطقه بيش از موضوع بررسی مساحتى است؛ منطقه زيربناى نوسازی زندگى سياسى و اجتماعى را ايجاد مى كند٠» آن گونه كه پروفسور هال شرح مى دهد، برای ويدل منطقه و نه ملت، بود كه نيروی حركت توسعه ی انسانى به حساب مى آمد؛ رابطه ی متقابل لذت بخش بين زن و مرد و محيط اطرافشان كانون آزادى همه جانبه و محرك اصلى تكامل فرهنگى اى بود كه دولت - ملت و صنايع ماشيی گسترده آن را تهديد مى كردند و مى فرسودند: و بالأخره، پاتريك گديز١، زيست شناس برجسته ى اسكاتلندى، كه كوشيد همه ى اين عقايد منطقه گرايانه را، اعم از جغرافيايى، اجتماعى، تاريخى، سياسى، يا اقتصادى، به صورت ايدئولوژی اى از انديشه هاى منطقه اى درآورد؛ ما اين انديشه ها را از طريق آثار يكى از پيروانش به نام لوئيس مامفورد٢ مى شناسيم٠ پروفسور هال متذكر مى شود كه: نه همگى، اما بسيارى از فكرهاى نخستين جريان برنامه ريزى از جنبش آنارشيستی اى ناشى مى شد كه در آخرين دهه هاى قرن نوزدهم و اولين سالهاى قرن بيستم رونق داشت ... نگرش اين آنارشيستهاى پيشرو صرفأ ارائه ى شكلى آلترناتيو نبود، بلكه جامعه اى آلترناتيو بود كه نه كاپيتاليست محسوب مى شد و نه سوسياليست ديوان سالار: جامعه اى برپايه همكارى داوطلبانه مردان و زنان كه در كمونته هاى خودگردان در كنار هم زندگي و كار مى كردند. اين متفكران آنارشيست قرن نوزدهم، به سبب هشدار دادن به مردم اروپا درباره ى عواقب درپيش نگرفتن نگرشى فدراليستى و منطقه گرايانه، از هم عصران خود يك قرن جلوتر بودند. حاكمان دولت - ملتهاى اروپا، پس از انواع تجربه هاى فاجعه بار در قرن بيستم، سياست هایی مبتنى بر موجوديتى فراملى در پیش گرفتند٠ مهمترين موضوعى كه روياروى آنان قرار داشت اين بود كه اروپا را متشكل از ايالتها فرض كنند و يا مناطق. طرفداران اروپاى متحد تمام كوشش خود را صرف كردند تا نظر «حق تصميم گيرى» را گسترش دهند تا از طريق آن به جاى دولتهاى ملى، اداره هایی در سطح محلى و منطقه اى تصميم هايى را بگيرند كه خارج از حيطه ى اختيار نهادهای فرا ملی اتحادیه اروپا ست. شورای اروپا1 قطعنامه ای را تصویب کرده است كه دولتهاى ملى را فرا مى خواند منشور خودگردانی های محلی2 را به اجرا گذارند تا الزام به اصلى را رسميت ببخشند كه برپايه ى آن نقش دولت در پايينترين سطح ممكن قرار بگيرد و تنها با موافقت همگانى افزايش يابد» اين حكم اداى دينى بزرگی است به پرودون، باكونين، و كروپاتكين، و عقايدى كه آنها در بيانش تنها بودند (به جز چند متفكر جالب توجه اسپانيايى نظير پى واى مارگل٣ يا خواكين كاستا4) البته اين يكى از جنبه هاى ايدئولوژى اتحاد اروپا است كه دولتهاى ملى ناديده مى گيرند، اگرچه تقاوتهاى آشكارى در اين باره بين دولت - ملت ديده مى شود٠ در بسيارى از آنان، مثلا آلمان، ايتاليا، اسپانيا، و حتى فرانسه دستگاه دولت بيشتر از آنچه در پنجاه سال پیش وجود داشت مشمول واگذارى شده است. چنين چيزى درباره ى اتحاد شوروى پیشین هم صدق مى كند. متفكرى آنارشيست اهل هلند به نام توم هولترمان 5 معيارهايى را بيان كرده است كه شرط لازم آنارشيستها برای اروپايى متحد و آزاد است. هشدار او دقيقا اين است كه وجود دولت - ملتها مانعى بر سر اروپایی متشكل از مناطق است. ديگر هشدار او اين است كه تفكر و برنامه ريزى درباره ى آينده ى اروپا در دست ديوان سالاری هاى دولتى است؛ آنها همگی براى اروپايى متشكل از ديوان سالاران آماده مى شوند٠ كروپاتكين همواره درباره ى سازمانهاى داوطلبانه و غيراجبارى آن گونه كه آنارشيست ها در نظر دارند ازموسسه ى قايق هاى نجات مثال مى زد؛ اين گونه سازمانها مى توانند بدون دخالت نهاد مرجع در سراسر جهان خدمت كنند دو نمونه ى ديگرى كه در آن گروهها و انجمنهاى محلی مى توانند به هم بپيوندند تا شبكه اى از وظايف پيچيده را بدون هيچ قدرت مركزى ارائه كنند ادارات پست و راه آهن اند. شما قادريد نامه اى را به شيلى يا چين پست كنيد، در حالى كه در نتيجه ى توافقاتى كه آزادانه بين ادارات پست مناطق گوناگون منعقد شده است، بى آنكه هيچ مرجع مركزى براى پست در جهان وجود داشته باشد. خاطر جمعيد كه نامه تان به آنجا خواهد رسيد٠ يا اينكه مى توانيد سراسر اروپا و آسيا روی خطوط دهها سيستم راه آهن، دولتى و خصوصى، سفر كنيد، بدون آنكه هيج گونه مرجع مركزى براى راه آهن وجود داشته باشد. همكارى نه نياز به يكپارچگى دارد و نه ديوان سالارى٠
دوستان عزیز، کار بازنویسی
از کتاب آنارشیسم کالین وارد در جریان است. شما نیز میتوانید بطور کلکتیو با
مراجعه به لینک زیر ما را یاری دهید.
تاکنون تا بخش 7 کتاب بازنویسی شده است. البته کماکان
نیاز به تصحیح و صفحه پردازی دارد و از همه مهمتر بخشهای هفتم به بعد نیاز شدید به
تصحیح و حتی تایپ مجدد دارد. دلیلش هم تبدیل نارسای فرمات فارسی تصویری به فرمات
نگارشی آن است.
در صورت داشتن برنامه بهتر
برای تبدیل فایل تصویری به نوشتاری آن را معرفی کنید، برنامه مورد استفاده ی ما
عربی میباشد و قادر به خواندن صحیح فارسی نیست.
بخشهای دیگردر دست تبدیل است
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen