Montag, 18. Juni 2012

در ماگادان کسی پیر نمی شود؛ چکیده خاطرات عطاء الله صفوی از اردوگاه های کار اجباری


شنبه ای که گذشت، خبر مرگ دکتر عطاء الله صفوی، پزشک جراح ایرانی منتشر شد. دکتر صفوی بین ایرانیان ساکن شوروی سابق از دهه ها پیش به خاطر گذراندن سالها زندان و کار طاقت فرسا در اردوگاه های کار اجباری استالینی شناخته شده بود. بعد از چاپ خاطرات تکان دهنده او با عنوان "در ماگادان کسی پیر نمی شود" (تهران، ۱۳۸۳، به کوشش اتابک فتح الله زاده) نام او بین ایرانیان داخل و خارج ایران هم پیچید.

شهروندیار: آنچه پیش رو دارید چکیده ای از کتاب ” در مادگان کسی پیر نمی شود” که شامل گردآوری خاطرات دردناک دکتر عطاءالله صفوی یکی از بازماندگان اردوگاههای کار اجباری در شوروی پیشین است که به همت اتابک فتح الله زاده گردآوری شده است. شهروندیار به منظور آشنایی بیشتر با این قربانی زندانهای مخوف اتحاد جماهیر شوروی علاوه بر متنی که پروین امامی در مجله چشم انداز ایران منتشر شده یک ویدیو از خاطرات وی را نیز ضمیمه می کند و به خوانندگانی که علاقه مند هستند در مورد آقای صفوی بیشتر بدانند این نوشته ( +) را نیز توصیه می کند.

شایان ذکر است حوادثی که این زندانی مهاجر به زبانی ساده نقل کرده، چنان تکان دهنده است که اشک و خشم را همزمان جاری می کند و قلم از بازگویی برخی شیوه های بازجویی و اعتراف گیری اش شرم دارد. صفوی می نویسد بارها و بارها کوشیده بود تا ماموران اطلاعاتی شوروی را به توده ای بودن و وفادار بودن به سیستم سوسیالیستی متقاعد کند، اما گوش شنوایی وجود نداشت: “سیستم، سیستم جاسوس سازی بود. آنها برده کار می خواستند، برده…” . این آخرین ایرانی بازمانده از اردوگاه کار اجباری دوران استالین، در ۲۷ ماه مه ۲۰۱۲ در غربت درگذشت.
مجله چشم انداز ایران:
همه آنچه بر من گذشت تاوان ایران‌دوستی بود که به جان خریدم

اشاره: پانزده‌سال پیش، رهبران وقت اتحاد جماهیر شوروی سابق و در رأس آنها میخاییل گورباچف، در پی بروز تحولات عمیق در جامعه جهانی و نیز ضرورت انجام اصلاحات درون حکومتی، به اعمال تدریجی تغییراتی در ساختار سیاسی ـ اجتماعی حکومت کمونیستی شوروی روی آوردند که بعدها به گفته گورباچف “نوسازی نظام سوسیالیستی کشور شوراها” لقب گرفت.

خط‌ مشی اصلاحات سیاسی و اقتصادی (پروسترویکا و گلاسنوست) که گورباچف در دهه ۱۹۸۰ آنها را اعلام و اعمال کرد، عمدتاً حاصل اصلاحات دهه‌های ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ نیکیتا خروشچف (دبیر اول وقت حزب کمونیست شوروی و جانشین استالین) و نیز آلکسی کاسیگین بود که به مرور رهبران بعدی حزب را موظف به رشد و توسعه فضای دموکراتیک در سطح کشور و رابطه متعامل با دیگر هم‌پیمانان کرد. این تغییرات به‌تدریج به بازگشت اروپای مرکزی و شرقی به استقلال خود فارغ از دخالت الگوی کمونیستی شوروی و سرانجام فروپاشی این کشور به‌عنوان اتحاد میان  جمهوری‌های شانزده‌گانه آن انجامید.

جهان پس از فروپاشی شوروی التهابات جدی دیگری را در عرصه روابط بین‌الملل تجربه کرد؛ التهاباتی مبتنی بر اندیشه نظام نوین جهانی به رهبری امریکا که در حال حاضر نمونه عراق را می‌توان محصول آن دانست.

همزمان با فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی و مهاجرت بسیاری از اتباع و مهاجران ساکن در این سرزمین، ناگفته‌های بسیاری از چگونگی مدیریت سیاسی و اجتماعی حاکمان و دولتمردان کمونیست این کشور با توده‌‌های مردم، فعالان حزبی و مخالفان سیاسی فاش شد و تصویری دیگر از دیدگاه حاکم بر اردوگاه زحمتکشان جهان [لقبی که احزاب کمونیست کشورهای تابع حزب کمونیست شوروی به این کشور داده بودند] به افکارعمومی جهانیان بخشید؛ تصویری برخاسته از عملکرد رهبرانی همچون استالین که برای دهه‌های متمادی با ایجاد حکومت خفقان و وحشت، اختناقی گسترده و  غیرانسانی را در یکی از پهناورترین سرزمین‌های جهان حاکم کرد.

   کتاب “در ماگادان کسی پیر نمی‌شود”، فارغ از هر نوع ادعای نقدعلمی علیه مبانی ایدئولوژیک کمونیسم، به بازگویی صرف خاطرات یک ایرانی عضو حزب‌توده و هوادار اندیشه‌های مارکسیستی معطوف به برتری شوروی می‌پردازد.

  این کتاب دربردارنده یادمانده‌های دکترعطاءالله صفوی از اعضای سابق سازمان جوانان حزب‌توده است که همزمان با بروز تحولات سیاسی دهه بیست شمسی در ایران تصمیم به خروج غیرمجاز از ایران و مهاجرت موقت به شوروی می‌گیرد.

این کتاب را می‌توان به نوعی جلد دوم کتاب “خانه دایی یوسف” نوشته اتابک فتح‌الله‌زاده از اعضای سابق سازمان چریک‌های فدایی خلق (اکثریت) دانست که در پی بسته‌شدن فضای سیاسی ایران در ابتدای دهه شصت شمسی ناگزیر به مهاجرت به شوروی سابق شد و بعدها خاطرات خود را از هفت‌سال اقامت در شوروی درقالب نقد نظام سیاسی این کشور به رشته تحریر درآورد. کتاب “در ماگادان کسی پیر نمی‌شود” هم به تشویق فتح‌الله‌زاده توسط عطا‌‌ءالله صفوی نگاشته شده است. نویسنده تأکید می‌کند که خاطراتش را از آن روی می‌نویسد که جوانان هموطنش با خواندن آن، اشتباه نسل پیشین را تکرار نکنند و نیز بدانند که نسل‌های قبلی در راه پایبندی به آرمان‌هایشان چه کشیدند.
می‌دانی ماگادان چگونه جایی است؟
برای خواندن ادامه اینجا را کلیک کنیم

ویدئو های نویسنده قبل از مرگ در سرور یوتیوب
Tajikistan دکتر صفوی درمحل کار بیمارستان بهنگام پذیرش بیمار
عطا اله صفوی ۱۳۰۵ ساری - ۶ خرداد ماه ۱۳۹۱ غربت. بزرگ مرد روانش شاد باد.
لینک فیس بوک دکتر صفوی: http://www.facebook.com/pages/Dr. Safavi
همه آنچه بر من گذشت تاوان ايران‌دوستي بود كه به جان خريدم , دکتر عطاالله صفوی
مردی که بهترین سالهای زندگی خود را بخاطر خیانت حزب توده در معادن ذغال سنگ سیبری گذراند و بطرز اعجاب انگیزی توانست زنده بماند .
If you were sent to Magadan, you didn't come home."
دکتر عطاالله صفوی در ماگادان کسی پیر نمیشود dr.Safavi
6/6--خاطرات دکتر صفوی (تاجیگستان) از ارودگاههای کار استالین -jan 2005


 
  آنچنان جایی است که در آن ۹۹ نفر می‌گریستند و فقط یک‌نفر می‌خندید. او هم دیوانه بود! ماگادان جایی است که مردگان را توی کیسه‌ای می‌گذاشتند و روی برف‌های ابدی می‌انداختند. جایی است که کسی ترانه شاد نمی‌خواند.  در ماگادان زندانیان هرگز پیر نمی‌شوند…” (ص ۱۱۰)

آغاز سفر صفوی و سه یار همراهش اول اکتبر ۱۹۴۷ برابر با نهم مهرماه ۱۳۲۶ و برابر با بیست‌سالگی این دانشجوی دانشسرای ساری است. وی در بازگویی خاطرات خود از سال‌های اقامت در شوروی سابق، ویرانی تدریجی کاخ آمال و آرزوها و تصوراتی را که از برادر بزرگ (کشور شوراها) در ذهن داشته برای خواننده بیان می‌کند.

نویسنده پس از توضیح برخی زوایای فعالیت حزب‌توده در ایران، به بروز برخی محدودیت‌های سیاسی برای خود اشاره و ضمن تشریح روند تصمیم‌گیری برای خروج از کشور تأکید می‌کند که از همان نخستین گام ورود به شوروی و مشاهده رفتارهای خشونت‌آمیز مأموران مرزی این کشور ـ که دستور داشتند در برخورد با واردشدگان غیرمجاز از مرز با قاطعیت و بدون مماشات عمل کنند ـ به تردیدی عمیق در باورهای پیشین خود نسبت به آرمان‌های سوسیالیزم دچار می‌شود؛ تردیدی که به‌تدریج به یقینی تلخ و اندوهبار می‌انجامد تا جایی که می‌گوید: “ما توده‌ای‌ها در ایران که بودیم فکر می‌کردیم که شوروی بهشت واقعی است، اما بعدها با تحمل بی‌عدالتی‌های این نظام ظالم، تمام وجودم آکنده از نفرت از این سیستم مردم فریب شد.”

 حوزه فعالیت‌های حزبی اولیه صفوی در شهر شاهی [قائم‌شهر کنونی] بوده است. شاهی شهر مهاجرانی بود که رضاشاه آنها را از تمام ایران در آنجا گرد آورده بود. بیشتر آنها از آذربایجانی‌های ایران بودند که پدربزرگ و یا پدرانشان برای پیداکردن کار یا کسب و تجارت به روسیه، قفقاز و آسیای میانه رفته بودند. تا دوره استالین اغلب این ایرانیان هنوز شهروند شوروی نشده بودند و حکومت شوروی ملاحظاتی در مورد این ایرانیان داشت. پس از امضای معاهده‌ای میان ایران و شوروی در سال ۱۹۳۸، حکومت آن کشور شهروندان ایرانی را در عرض چند روز توسط نیروهای امنیتی و نظامی به شکل غیرانسانی به ایران بازگرداند. این عده در ایران متحمل رنج‌های بسیار شدند که همین مسئله سال‌ها بعد سبب گرایش بسیاری از آنان به صفوف حزب‌توده و فرقه دموکرات شد.

  دوران حضور صفوی در بازداشتگاه‌ها و اردوگاه‌های کار اجباری در ماگادان همزمان با سال‌های اوج قدرت استالین است؛ دیکتاتور بلامنازع حکومت بلشویک‌ها که معتقد بود همه زندانیان سیاسی دشمن خلق و خائن به سوسیالیزم هستند و نباید به‌سادگی بمیرند؛ باید مرگی تدریجی به همراه درد و شکنجه را تحمل کنند. این باور در رفتار زندانبانان و قوانین و آیین‌نامه‌های انعطاف‌ناپذیر زندان‌ها و تبعیدگاه‌هایی که میلیون‌ها اسیر در آنها روزبه‌روز جان می‌کندند، به‌شدت هرچه تمام‌تر جریان داشت. تحمل این درد و رنج  برای صفوی و یارانش از نخستین لحظه‌های ورود به داخل مرزهای شوروی آغاز می‌شود و شرایط محبس‌هایی که اینان در گذر ایام اسیر آن می‌شوند هرکدام فرساینده‌تر و غیرقابل تحمل‌تر از دیگری می‌نماید: طویله‌ای در نزدیک‌ترین پاسگاه مرزبانی در مصب رود اترک، زندان “کا.گ.ب” [سرویس امنیتی شوروی] در عشق‌آباد، اردوگاه کارخانه آجرپزی در گرمای۴۵ درجه بالای صفر، زندان‌های مختلف شهرهای چارجو، تاشکند، نووو سیبیرسک، مارینسک، ایرکوتسک، آمور،… و سرانجام اردوگاه کار اجباری در معادن زغا‌ل‌سنگ در استان ماگادان واقع در منطقه کولیما با سرمای ۶۰ درجه زیر صفر (دورترین سرحد شمال شرقی سیبری در اقیانوس منجمدشمالی).

 در آمارهای منتشرشده پس از حکومت استالین مشخص شد که فقط در استان ماگادان بیش از یک میلیون ناراضی زندانی بودند؛ زندانیانی که بسیاری از اتباع دیگر کشورها هم در زمره آنان قرار داشتند، ازجمله ژاپنی‌ها، فرانسوی‌ها، چینی‌ها، آلمانی‌ها و حتی سربازان روس که پس از خلاصی از اردوگاه‌های هیتلری در جنگ جهانی دوم به وطن بازگشته بودند و به‌زعم حکومت مرکزی گناهشان این بود که در میدان نبرد، زنده دستگیر شده بودند.

روند بازداشت و محاکمه چهارجوان ایرانی که ابتدا به جرم عبور غیرقانونی از مرز به دوسال حبس محکوم می‌شوند، برای آنان چنان غیرقابل باور و ظالمانه می‌نمود که صفوی خود می‌نویسد: “پس از شنیدن حکم دادگاه اشک از چشمان ما سرازیر شد و دادوفریاد ما در آمد که ما همگی اعضای حزب‌توده هستیم. ما به کشور سوسیالیستی، به سرزمین لنین کبیر و به رفیق استالین پناه آورده‌ایم. ما برادران کوچک شما هستیم که با آرزوهای بزرگ به سرزمین شما آمده‌ایم.

  … اما بی‌فایده بود… ما به کمونیست‌هایی پناه برده بودیم که کشورشان را به خاک و خون کشیده بودند، فقر و بدبختی را به تمام معنا میان مردم تقسیم کرده بودند، خفقان مرگ‌آوری را به ارمغان آورده و تمام اعتراضات و مبارزات مردم را به‌نام دشمنان خلق با بی‌رحمی هرچه تمام‌تر سرکوب کرده بودند.”

این حکم اما ثابت نماند و پس از چندماه با احضار دوباره متهمان به اداره مرکزی “کا.گ.ب” آنان را به جرم دروغ گفتن به دولت و حزب کمونیست شوروی و انجام جاسوسی به نفع امپریالیسم به ۱۰ تا ۲۵ سال زندان و کار با اعمال شاقه در شمال‌شرقی سیبری محکوم کردند.

صفوی معتقد است این جرم را یکی از رفقای حزبی وی به‌نام علاءالدین میرمیرانی با همکاری بازجوی پرونده برای این چهارتن خلق کردند. آن رفیق حزبی با این باور که با قبول این همکاری با خود وی دیگر کاری نخواهند داشت، تن به پذیرش واردکردن اتهام جاسوسی به هموطنان خود داد.

گفتنی است که میرمیرانی در سال ۱۳۷۷ کتابی به‌نام “کوره راهی در غبار” در ایران به چاپ رساند که به‌ نظر صفوی تنها نیمی از حقیقت در آن نوشته شده است.

در همین خصوص صفوی به این نکته اشاره می‌کند که “کا.گ.ب” تخصص و مهارت عجیبی در به‌کارگیری بسیاری از اتباع خارجی دارای پرونده سیاسی برای  فعالیت‌هایی همچون خبرچینی داشت و در این روند، تعداد ایرانیانی که به خدمت دستگاه امنیتی شوروی و حزب کمونیست این کشور در آمده بودند کم نبود.

نویسنده در موارد متعددی از بازگویی خاطراتش، انتقادات صریح و تندی نسبت به رهبران حزب‌توده وارد می‌آورد. به باور نویسنده کتاب، رهبران حزب‌توده از شرایط واقعی حاکم بر سیستم حکومتی شوروی و چگونگی حقایق زندگی مشقت‌بار مردم آن سرزمین آگاه بودند، ولی به لحاظ وابستگی‌های حزبی و منافع فردی این اطلاعات را به هواداران و فعالان جوا‌ن‌تر حزب منتقل نکردند. وی در جایی می‌نویسد: “من کتاب خاطرات کیانوری را با حرص و جوش خواندم. نظریات وی تنفر عمیقی در من برانگیخت. او با آن بن مایه فکری اگر به مصلحتش بود، منکر ماه و خورشید هم می‌شد. تنها علاج وی یک ماه کار در اردوگاه‌های سیبری بود تا در عالم هپروت این لاطائلات را به هم نبافد.” (ص ۶۷)

صفوی هفت‌سال از زندگی‌اش را با بیگاری در معادن زغال‌سنگ و زندگی در اردوگاه‌های کار اجباری ماگادان می‌گذراند. وی با شرح مفصل مصایب و شرایط اندوهباری که در این سال‌ها گذرانده اضافه می‌کند که مرگ استالین در پنجم مارس سال ۱۹۵۳ روزنه‌ای از امید به روی زندانیان باز کرد و فشار فرماندهان امنیتی و روسای زندان‌ها روی زندانیان به گونه قابل‌توجهی کاهش یافت. پس از چندی در اردوگاه، زمین والیبال درست شد، کار اجباری هشت‌ساعت در روز و در هر ده روز یک روز تعطیلی اعلام شد، کتابخانه و مغازه‌ای برای خرید زندانیان دایر شد، بنا به تصمیم مقامات ماهانه اندکی پول در ازای بیگاری زندانیان به آنان پرداخت می‌شد. معافیت بیماران با ۳۷ درجه تب از بیگاری، نامه‌نویسی برای خانواده و… ازجمله دیگر امتیازهای اعطاشده توسط مسئولان در دوران پس از استالین بود.

  نویسنده کتاب تا یک سال پس از مرگ استالین همچنان در زندان ماگادان اسیر بود تا در جریان یک نقل و انتقال در شهر “سیمچان” در تاریخ ۱۴ دسامبر ۱۹۵۴ موفق به دیدار یک مقام حزب کمونیست شوروی شده و پس از طی مراحلی موفق به گرفتن اجازه اقامت و کار در یک کارگاه آهنگری در سیمچان گردیده و زندگی خود را از وضعیت زندانی به تبعیدی تغییر می‌دهد.

دوم سپتامبر ۱۹۵۵ روزی است که “کا.گ.ب” با احضار صفوی به وی اعلام می‌کند که مقامات مسئول متوجه شده‌اند که وی بی‌گناه است و بهتر است وی گذشته‌ها را فراموش کرده و درقالب همکاری با “کا.گ.ب” به‌عنوان یک شهروند شوروی در این کشور اقامت گزیند.
 صفوی تصریح می‌کند که در پی رد درخواست مقامات امنیتی توسط وی، سرانجام در تاریخ اول فوریه ۱۹۵۶ گواهی کتبی وزارت کشور دال بر بی‌گناهی و بسته‌شدن پرونده به وی اعطا می‌گردد.

مراحل آزادسازی از قیود مندرج در پرونده دوران زندان، سفر به استالین‌آباد (دوشنبه) و حضور در میان دیگر ایرانیان و دوستان، تصمیم به اقامت در شهر دوشنبه و تحصیل در رشته پزشکی (به‌دلیل هراس از بازگشت به ایران و دستگیری توسط ساواک)، انجام طبابت در کالخوزهای کمونیسم، ادامه تحصیل در رشته تخصصی جراحی عمومی، ازدواج با یکی از دانشجویان همدوره، نامه‌نگاری با ایران و ارسال کمک‌ مالی ماهانه برای خانواده، گرفتن اجازه سفر به باکو برای تکمیل تخصص در سال ۱۹۷۱ و… ازجمله دیگر بخش‌های خاطرات عطاءالله صفوی است که وی را به ناگزیر با اجزای پنهان دیگری در مناسبات میان‌ ملت و حکومت و وجود فساد و نابسامانی‌های نهفته در سیستم حاکمیت کمونیست‌ها آشنا می‌نماید.

خاطرات صفوی گرچه یکسره در نفی مظالمی است که در شوروی سابق تحمل کرده، ولی گاه در تشریح دقیق اوصاف ساختار حکومتی آن کشور به برخی نقاط قوت نظام کمونیستی ازقبیل وجود انضباط در مراکز اداری یا درمان و خوراک رایگان برای بیماران بیمارستان‌ها و در دسترس بودن خدمات درمانی هم اشاره می‌کند.
 پس از فروپاشی شوروی و سپس در جریان جنگ داخلی تاجیکستان، شهروندان غیرشوروی ازجمله آلمانی‌ها، یونانی‌ها و حتی یهودیان متمایل به اسراییل با کمک دولت‌های متبوع خود به کشورهایشان بازگشتند، اما به تصریح صفوی عدم همکاری مناسب مقامات ایران با روند اجازه ورود وی به ایران، این تنها زندانی ایرانی ساکن اردوگاه ماگادان، ناگزیر به ادامه اقامت در تاجیکستان می‌شود. وی البته با ادامه فعالیت برای اخذ موافقت مسئولان ایران، سرانجام پس از حدود چهل‌ویک‌سال اقامت اجباری در شوروی سابق در مرداد ۱۳۶۷ موفق به دریافت پاسخ مثبت از سرکنسولگری ایران در باکو شده و سرانجام در ۲۸ مارس ۱۹۸۹ وارد خاک وطن می‌گردد.

احضارهای متعدد به وزارت اطلاعات، بوروکراسی سرگیجه‌آور اداری برای تأیید صلاحیت علمی و تخصص پزشکی وی در مراکز اداری تهران و ساری، رفت‌وآمدهای پی‌درپی میان این دو شهر با توجه به پیری و عدم‌استطاعت مناسب مالی، اعمال سلیقه‌های متنوع در نهادهای مختلف بر سر چگونگی فعالیت حرفه‌ای وی و… ازجمله دلایلی است که به نوشته صفوی، وی را ناگزیر به جلای دوباره وطن می‌کند و وی ضمن مراجعت دوباره به شهر دوشنبه به اتفاق همسرش، در چهارم اکتبر ۲۰۰۲ در آستانه ۷۶ سالگی با گذراندن بیش از ۵۵ سال زندگی از غربت، زندان و اردوگاه‌های استالینی طی نامه‌ای به اتابک فتح‌الله‌زاده همچنان بر این اعتقاد پای می‌فشارد: “همه آنچه بر من گذشت، تاوان ایران‌دوستی بود که به جان خریدم. گرچه حیات من سراسر به تلخی گذشت، من در حد خود آنچه می‌دانستم و می‌توانستم به سود ایران عمل کردم، اما دریغا که نتوانستم و یا نگذاشتند دین خود را به پیشگاه پدر و مادر و کشور خودم ادا کنم.” (ص ۳۴۳)

طبق آمار منتشر شده، تا سال ۱۹۵۳ بیش از سی‌میلیون زندانی در شوروی وجود داشت که پس از مرگ استالین در همان سال، به‌تدریج و همه‌روزه از ده‌ها نفر از تیرباران‌ شدگان که عموماً از سران حزب‌ کمونیست شوروی بودند، اعاده حیثیت می‌شد. اجرای تحرکات اصلاح‌طلبانه پس از استالین هر چند روزنه‌‌هایی به بسط و گسترش آزادی‌های فردی و اجتماعی در شوروی سابق باز کرد، اما هیچ‌گاه تمامی واقعیت‌های مندرج در پرونده‌های “کا.گ.ب” علیه متهمان بی‌گناه سیاسی برای افکارعمومی روشن نشد و اطلاعات و آمار دقیقی از روند حذف خشونت‌بار مخالفان سیاسی به دست نیامد.

 
شنبه ای که گذشت، خبر مرگ دکتر عطاء الله صفوی، پزشک جراح ایرانی منتشر شد. دکتر صفوی بین ایرانیان ساکن شوروی سابق از دهه ها پیش به خاطر گذراندن سالها زندان و کار طاقت فرسا در اردوگاه های کار اجباری استالینی شناخته شده بود. بعد از چاپ خاطرات تکان دهنده او با عنوان "در ماگادان کسی پیر نمی شود" (تهران، ۱۳۸۳، به کوشش اتابک فتح الله زاده) نام او بین ایرانیان داخل و خارج ایران هم پیچید.

دکتر صفوی که دهه ها به عنوان یک پزشک بنام و خوشنام در جمهوری تاجیکستان مورد احترام مردم آن کشور بود، چندی پیش، از آن کشور به کانادا مهاجرت کرده بود و دوره بازنشستگی خود را با خانواده اش درتورنتو می گذراند. پیش از آن، در دهه شصت، او به ایران رفته و کوشیده بود در آنجا مطبی تاسیس کند اما پس از چندی مایوس و سرخورده به تاجیکستان باز گشته بود.
این عضو (یا هوادار) حزب توده ایران بعد از جنگ دوم جهانی، به دلیل باورهای سیاسی و درگیری با ماموران امنیتی آن زمان، در اوان جوانی با چند تن از دوستانش از قائم شهر (که در آن زمان، به آن شاهی می گفتند) به اتحاد شوروی گریخته بود تا در آنجا که برایش مهد زحمتکشان جهان بود، به دانشکده پزشکی برود. می خواست به خواسته پدرش عمل کند و پس از پزشک شدن به ایران برگردد تا به قول خودش به مردمش خدمت کند. اما ماموران شوروی، آن پناهنده به سوسیالیسم و دوستانش را همان سر مرز دستگیر کردند و به جای دانشگاه به زندان فرستادند.
آنها اول به اتهام عبور غیر مجاز از مرز به دو تا سه سال زندان محکوم شدند ولی دادگاههای استالینی پس از چندی آنها را به اتهام جاسوسی برای ایران و آمریکا دوباره محاکمه کردند و این بار به ۱۰ تا ۱۵ سال زندان در اردوگاههای کار اجباری در سیبری محکوم شدند. دستگیری صفوی و دوستانش در شوروی همزمان با نخستین سالهای جنگ سرد، شروع کارزار علیه کشورهای غربی و "جاسوس یابی" از طرف شوروی بود که سرنوشت تلخی را برای آنها رقم زد.
در سال ۱۹۴۸ در زمان زلزله مهیب عشق آباد، دکتر صفوی در زندان آن شهر تقریبا زنده به گور شد اما پس از سه روز ماموران او را پیدا و به زندانی دیگر منتقل کردند. محکومیت و زندانی شدن او و دوستانش ظاهرا تنها بر اساس اعتراف یک هم‌حزبی‌اش در زیر شکنجه بود و برای خواننده خاطراتش، همچون افسانه ای است که تا پایان عمر، باور نکردنی باقی می ماند.
با وجود این، حوادثی که این زندانی مهاجر به زبانی ساده نقل کرده، چنان تکان دهنده است که اشک و خشم را همزمان جاری می کند و قلم از بازگویی برخی شیوه های بازجویی و اعتراف گیری اش شرم دارد. صفوی می نویسد بارها و بارها کوشیده بود تا ماموران اطلاعاتی شوروی را به توده ای بودن و وفادار بودن به سیستم سوسیالیستی متقاعد کند، اما گوش شنوایی وجود نداشت: "سیستم، سیستم جاسوس سازی بود. آنها برده کار می خواستند، برده..."

عطا صفوی: هنگامی که یکی از زندانیان موتور را روشن می کرد با صدای بلند شروع به خواندن شعرها و آهنگ های محلی مازندرانی می کردم. این البته آواز نبود بلکه نعره یک ایرانی در آخرین ایستگاه قطب شمال بود.
دکتر صفوی در سراسر خاطراتش بیش از همه در آن اردوگاه و در آن سرما از تنهایی خود در دامن سوسیالیسمی که زمانی دوستش می داشت رنج می برد:
"هنگامی که یکی از زندانیان موتور را روشن می کرد با صدای بلند شروع به خواندن شعرها و آهنگ های محلی مازندرانی می کردم. این البته آواز نبود بلکه نعره یک ایرانی در آخرین ایستگاه قطب شمال بود. بعضی وقتها با خودم حرف می زدم: عطا از کجا به کجا رسیدی؟ چه ها که نکشیدی! در کوره پزخانه عشق آباد که گرمایش به ۶۰ درجه می رسید کار کردی. در اینجا در سرمای ۳۰ تا ۵۰ درجه زیر صفر کار می کنی. به خودم روحیه می دادم و از خودم تعریف می کردم... بارک الله عطا! تو ببر مازندرانی! عطا زنده می ماند."
عطا شش دهه بعد از آن روزهای تلخ زنده ماند. بعد از مرگ استالین، از او اعاده حیثیت شد و به شهر سیمچان در نزدیکی همان اردوگاه منتقل شد. او توانست بعد از ماهها کارهای سخت، پولی برای بازگشت خود بیاندوزد. سرانجام پس از هفت سال و دو ماه و یازده روز زندان و کار اجباری، این توده ای متهم به جاسوسی برای آمریکا و ایران تبرئه و آزاد شد. می گوید به خاطر آنکه پاسپورت شوروی نداشت و مهاجر بود در همان سرمای قطب شمال رها شد تا خود راه بازگشت خود را بیابد.
بعد از آزادی کوشید تا از شهر یخزده ماگادان که فرودگاه داشت، راهی برای بازگشت خود بیابد. با نشان دادن تبرئه نامه خود به ماموران کا گ ب و گفتن اینکه هوادار سوسیالیسم و حزب توده بوده و بیهوده محکوم شده، از آنها درخواست کمک کرد. اما مسئولان با وجود ابراز ترحم به او آدرس غلامحسین، یک ایرانی دیگر آن شهر، را به او دادند. می گوید او در آن سرما و تنهایی باید از هموطنش کمک می گرفت نه از سیستمی که او را به ناحق تقریبا به مرگ محکوم کرده بود. صحنه ای که دکتر صفوی از آشنایی با آن ایرانی در سرمای استخوان سوز قطب شمال تصویر می کند بسیار تاثیر گذار است:
"پس از این همه سالهای نکبت بار، اولین کسی که حال مرا دریافت و مرا در آغوش کشید و بوسید غلامحسین بود. من اصلا بوسه را فراموش کرده بودم. آرام آرام خودم را پیدا کردم. انگار صدای لالایی مادر گمشده خود را می شنیدم. آیا کسی می تواند احساس مرا درک کند؟"
دکتر صفوی مکررا از مشکلات و تحقیرها و ستمی که بر او و دوستانش در زندان و اردوگاه رفته بود سخن می گفت. سیستم حاکم بر زندان و اردوگاه را سیستم جنگل و زورگوئی می خواند که در آن قوی تر به ضعیف تر حکومت می کرد و سیستم حزبی و شوروی را به خاطر عدم توجه به حیثیت و کرامت انسانی مورد انتقاد شدید قرار می داد. در سخنانش که در زمان کهولت شکلی عصبی به خود گرفته بود، رنجیدگی از بقول خودش "خبرکش ها" بیش از همه به گوش می رسید، آنهایی که به کا گ ب خبر می دادند که در خانه او چه می گذرد. اگر سخن به بازجوی اش میرزائیان که او را بارها شکنجه کرده بود می کشید حتی پنج دهه بعد از آنروزها، رگهای گردنش بلند می شد و خون در صورت و شقیقه هایش می دوید:

مستند تلویزیون فارسی بی بی سی در مورد دکتر صفوی و زندگی در اردوگاههای استالینی در آینده پخش خواهد شد
"در نظام استالینی هر چه استعداد پلید در ذات بشر بود در مورد ما به کار می بستند. دست این انسان های وحشی تر از حیوان برای شکنجه روحی و روانی به تمام معنی باز بود تا استعداد خود را برای کشف و اجرای شکنجه های روحی و روانی هر چه وحشیانه تر بر سر میلیونها زندانی بیازمایند. در آستانه ۷۸ سالگی از قلم و توان من خارج است که آنچه را دیدم و کشیدم به قلم آورم. هر طور بود با مرگ مبارزه کردیم و زنده ماندیم که آزاد شویم، به وطن برگردیم و سرگذشت شوم خود را به مردم خود و به جوانان خود شرح دهیم تا آن اشتباهات ما را تکرار نکنند."
دیدار با دکتر
حدود بیست سال پیش دکتر صفوی را در جمع محدود ایرانیان شهر دوشنبه که اکثرا یا همگی هوادار یا عضو سابق حزب توده ایران بودند در تاجیکستان دیدم. در آن زمان اگر ورود هر ایرانی به دوشنبه برای تاجیکان پیام آور هویت ایرانی و زبان فارسی بود، برای ایرانیان آن شهر هر ایرانی مانند دریچه ای به دنیای آزاد بود که باید تجارب تلخ و پیام درد آنها را به گوش جهانیان می رساند.
بعد از آنکه با سرگذشت تکان دهنده دکتر صفوی (و بعضی دیگر از ایرانیان آن شهر) آشنا شدم، می خواستم با دوربینی که همراه داشتم، ویدیوئی از خاطرات او تهیه کنم. اما بعد از آنکه در روز مقرر دوربین فیلمبرداری آماده شد، خبر دادند که تصمیم دکتر صفوی عوض شده و نمی خواهد مصاحبه کند. بعدا دلیلش برایم روشن شد. ترس از نیروهای امنیتی و اطلاعاتی شوروی، که همواره آنها را چون کابوس با خود داشت، موجب آن تصمیم شده بود، با وجودی که آن زمان، دیگر اتحاد شوروی از هم پاشیده و رسما منقرض شده بود.
در ماه نوامبر گذشته بار دیگر برای صحبت با دکتر صفوی و تهیه فیلمی راجع به او برای تلویزیون فارسی بی بی سی به تورنتو رفتم. با وجودی که همه چیز از قبل با او هماهنگ شده بود، ولی بار دیگر وقتی زمان مصاحبه نزدیک شد، او دوباره می خواست با همان بهانه های بیست سال پیش از انجام مصاحبه سر باز زند.
می گفت روسهای تورنتو به او گفته اند نیروهای امنیتی روسیه بسیار مراقبند که کسی درباره شوروی و استالین بد نگوید. بعد از ساعتی صحبت بالاخره او راضی به مصاحبه شد ولی همواره اضطراب خود را نشان می داد.
دکتر صفوی با وجود تحصیل در دانشکده پزشکی، داشتن زن و فرزند، بازگشت به ایران، مهاجرت به کانادا و داشتن یک زندگی نسبتا عادی، حتی نزدیک به شش دهه پس از آزادی از زندان و اردوگاه کار، تا اواخر عمر زندانی کابوس های ناشی از حوادثی که بر او گذشته بود، مانده بود، و صحبت با او بدون بحث در مورد زندان و شکنجه، اردوگاه کار، حزب توده و شوروی به سختی ممکن بود.
مستند تلویزیون فارسی بی بی سی در مورد دکتر صفوی و زندگی در اردوگاههای استالینی در زمان حیات او آماده پخش نشد. شاید پخش این فیلم در آینده نزدیک چون سندی برای زندگی پر درد و رنج او باقی بماند.


نسل دوم و سوم

تبعیدگاه‌های سیبری و مجمع الجزایر گولاگ بر سرنوشت تراژیک و دردناک ایرانیان مهاجر سایه انداخت
نسل دوم، مهاجرت های سیاسی و فرار وحشت زده هزاران نفر را در می گیرد که پس از فروپاشی دستگاه فرقه دموکرات آذربایجان در سال ۱۳۲۵ و پناه بردن ۶ ماه بعد کردهای عراقی به رهبری ملامصطفی بارزانی، صورت گرفت. این دوران مصادف با سالهای واپسین زمامداری استالین است. این نسل با اینکه از تصفیه‌های خونین نسل اول ایرانیان بطور نسبی در امان ماند، اما قربانی انگیزه های سیاسی و اقتصادی دستگاه استالینی شد.
تبعیدگاه‌های سیبری و مجمع الجزایر گولاگ بر سرنوشت تراژیک و دردناک آنها سایه انداخت و لحظه ای آنها را در کشاکش سرنوشت و آزادی اراده، رها نکرد.
اما به فاصله چند سال بعد، گروههای پرشمار تازه ای ناگزیر به ترک وطن شدند، که به لحاظ ذهنی و پیش زمینه های تحصیلی و حزبی تفاوتهایی با نسل دوم داشتند. اینها نسل سومی هستند که تقریبا همزمان با افول استالین و فروکش کردن موج تصفیه ها و قتل‌های نسل اول، گام در" دژ پرولتاریای پیروزِجهانی" نهادند. این نسل، مهاجرت کادرها و رهبران حزب توده ایران طی چند سال پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ را در بر گرفت که به دنبال سرکوب خشونت بار این حزب و سازمان افسری و کشتار عده‌ای و زندانی شدن صدها نفر دیگر به راه افتاد.
این دو نسل دارای ناهمگونی‌های سنی، ذهنی و موقعیت‌های حزبی اند. ولی هر دونسل این بخت را یافتند که تغییرات شوروی با روی کار آمدن و افشاگری‌های خروشچف از جنایت‌های دوران استالین را ناظر باشند و بطور کلی زندگی و سرنوشت مشابهی از سر گذراندند.
البته تعدادی از سران و کادرها و نیز افسران حزب توده ایران که به این دونسل تعلق داشتند، از نظر معیشتی از رفاه بیشتری برخوردار شدند. تعدادی از آنها نیز سالها بعد به دلایلی به پکن و لایپزیک مهاجرت کردند. اما درباره وضع رهبران حزب در شوروی، خاطره دکتر کشاورز، در جلسه‌ای با حضور افسران جوان و ناراضی توده‌ای از جمله یوسف حمزه لو، بسیار گویاست.
"رهبران حزب توده شناخت درستی از ماهیت نظام شوروی و جنایات استالینی نداشتند. آنها حتی در برابر افشاگری های خروشچف نسبت به دوران استالین اصلا "آچمز" شده بودند."
او می گوید: "در دوره استالین نفس نمی شد کشید. ما در دوره خروشچف به همت ایرج اسکندری از حزب کمونیست شوروی تقاضا کردیم اجازه دهید جلسات کمیته مرکزی حزب توده ایران در مسکو تشکیل شود. وقتی جلسات کمیته مرکزی تشکیل شد، دیدیم یک مرد روس که فارسی را بسیار خوب می دانست، در جلسات ما شرکت دارد. ماه‌ها طول کشید تا این مرد را از جلسات کمیته مرکزی دکش کنیم. اعضای کمیته مرکزی در مسکو برای اینکه بدانند در کشورمان ایران چه می گذرد، از حزب برادر بزرگ تقاضای روزنامه‌های ایران را کردند. سرانجام پس از دو ماه موافقت شد. وقتی روزنامه‌های ایرانی در اختیار ما گذاشته شد، ما خشکمان زد. دیدیم بخش‌های مهمی از روزنامه‌ها از وسط قیچی شده است."
رهبران حزب توده ایران، لنینیست و انترناسیوناسیونالیست بودند و بر این باور بودند که قلب پرولتاری جهان و نماد صلح و سوسیالیسم در مسکو می تپد و وظیفه اصلی آنها نیز دفاع از این دژ مقدس است. با این وجود همواره در معرض انگ "ضدشوروی" خوردن بودند. باید تصریح کرد که رهبران حزب توده شناخت درستی از ماهیت نظام شوروی و جنایات استالینی نداشتند. آنها حتی در برابر افشاگری های خروشچف نسبت به دوران استالین اصلا "آچمز" شده بودند.
نسل دوم و سوم ایرانیان در شوروی، گرچه قربانی قتل و کشتار جمعی نسل اولی ها نشدند، اما به "بردگان کمونیسم" تبدیل شدند. این دونسل در نبرد بر سر زندگی در بهشت رویایی خود "نظام کمونیستی شوروی" با دردناک ترین بلاهایی که هر انسان می تواند از سر گذراند، دست و پنجه نرم کردند.تعداد زیادی از آنها گذارشان به اردوگاه‌های کار اجباری، تحقیرهای دائمی، بازجویی‌های ک.گ. ب.، مجازات‌های غیر انسانی و پرتگاه های مرگ و زندگی حیوانی افتاد.
اما اکثر افراد این دو نسل سالهای زیادی را به دلیل "عبور غیر مجاز از مرز" در زندانها و سیاهچال های مخوف شوروی، دادگاههای نظامی ک. گ. ب و اردوگاه های کار اجباری گذراندند. بسیاری از آنها در این اردوگاه ها از پای در آمدند و آنها که بارها تا آستانه مرگی مخوف پیش رفتند، از روی اقبال یا به کار گیری نیروی درونی خارق العاده ای، جان به در بردند.
این جان به در بردگان با مشاهده مرگ روزانه هم زنجیران، گرسنگی دائم و گورهای بی نشان ، تا پایان زندگی، اسیر زنجیره بلاها و دردهای زندگی در" مهد سوسیالیسم" ماندند. بخش گسترده ای از روشنفکران تبریزی نیز به اجبار به آلماتی و قزاقستان تبعید شدند.
بطور کلی دوران چند ساله کار در اعماق معادن زغال سنگ، گرسنگی، سرما، تحقیر و شکنجه‌های روحی جان هزاران تن از افراد این دو نسل را گرفت. سرمای زیر ٦٠ درجه اردوگاه‌های سیبری یا زندان‌های انفرادی مخوف عشق آباد در گرمای بالای ٤٠ درجه، تحقیر دائمی شخصیت و جباریت یک نظام ضد انسانی، همه سال‌های جوانی و میانسالی آنها را بلعید. به قول دکتر صفوی که زندگی خود را "برده کمونیسم" توصیف کرده، این دو نسل در غربت هر روز آرزو می کردند که: "ای کاش بدبخت ترین سگ ایران بودم، اما گذارم به اینجا نمی افتاد."
"من ماهی یک بار به قبرستان ایرانی ها سر می زنم. سر قبر دوستان می نشینم. سنگ قبرشان را تمیز می کنم و به روزگار و سرنوشت آن‌ها در مهاجرت می اندیشم و به مسببان وطنی و غیر وطنی این مهاجرت لعنت می فرستم. "
عطالله صفوی
او در کتاب "در ماداگان کسی پیر نمی شود" روایت می کند که: "وای بر ما که چه فکر می کردیم و در عوض چه دیدیم. بسیاری از ایرانیان با شیفتگی به شوروی آمده بودند، حتی بدون این که رهسپار اردوگاه‌های سیبری شوند، پس از چندی چنان دچار تناقض و بحران روحی وحشتناک می شدند که من قادر به وصف آن نیستم. عده ای خودکشی کردند، کسانی الکلی شدند و در سن ٤٥ یا ٥٠ سالگی فوت کردند. افرادی دیگر به همه کس و همه چیز بدبین شدند و هویت انسانی خود را به تمام معنا از دست دادند و حتی دوستان خود را در مقابل اندک امتیازی به ک.گ. ب لو دادند و ....."
دکتر صفوی یکی از روزهای پس از رهایی از کار اجباری را چنین تصویر می کند:"روزی از سر ناامیدی جلو مغازه ای نشستم. خسته و رنجور، غرق در افکار خود بودم، ناگهان متوجه سگ زرد رنگی شدم که در پیاده روی آن طرف خیابان نشسته بود......مردمک چشمانش از یک دنیا احساسات، وفاداری، محبت، عشق و علاقه و فداکاری سخن می گفت. او فهمید که ما سرنوشت مشابهی داریم. غریب، گرسنه، بی خانمان، بی سرپرست و بی آینده. سرش را نزدیک تر آورد. بینی اش را به بینی من چسباند. لحظاتی مرا بویید و آزمود. یواش یواش زبانش را به چانه و صورتم رساند و خیلی آهسته شروع کرد به لیسیدن من. احساساتم به غلیان آمد. دیگر نتوانستم خود را نگه دارم و بی اختیار اشک از چشمانم جاری می شد. من هم دستان خود را به سر و صورتش کشیدم.....آخر سر بغلش کردم. به زبان فارسی گفتم: "ها، مثل منی؟کسی نداری؟ حرف بزن! تو ماداگانی هستی، من ایرانی، تو کجا، من کجا؟ ولی سرنوشت هر دوی ما یکی است.....".
نباید فراموش کرد که گروهی از افراد این دو نسل که از درون دالان تنگ انواع بلاها، گذشته و از تباه‌ترین موقعیت‌ها گذر کردند، با پشتکاری تحسین انگیز به تحصیلات دانشگاهی روی آوردند و به مشاغل پزشکی و مهندسی دست یافتند. اما سال‌هاهی طولانی کار و زندگی به آنها این امکان را داد تا زیر و بم و ذهنیت جامعه شوروی را بازهم عمیق تر بازیابند.
صفوی سرنوشت دونسل ایرانیان در شوروی را چنین خلاصه می کند:"من ماهی یک بار به قبرستان ایرانی ها سر می زنم. سر قبر دوستان می نشینم. سنگ قبرشان را تمیز می کنم و به روزگار و سرنوشت آن‌ها در مهاجرت می اندیشم و به مسببان وطنی و غیر وطنی این مهاجرت لعنت می فرستم. آخ اگر بدانید در دل این قطعه خاک چه دردها، آرزوها و اسراری خفته است. افسوس که یک خبرنگار ایرانی نمی آید عکس و گزارش از این قبرستان تهیه کند. سرنوشت هرکدام از کسانی که در این گورستان در کشور شوراهای سابق خفته اند، خود یک تاریخ است.... پس از فروپاشی....شهروندان غیرشوروی از جمله آلمانی‌ها و یونانی‌ها توانستند با کمک دولت‌هایشان به کشورشان برگردند. اکثر روسها به روسیه رفتند. یهودی‌ها توسط دولت اسرائیل به این کشور رفتند. دولت اسرائیل حتی آن افراد ایرانی را که همسران یهودی‌شان سال‌های قبل از فروپاشی شوروی فوت کرده بودند به عنوان مهاجر پذیرفت، اما ..."

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen