فرزانه راجی
10 یورو
انتشارات خاوران
فرزانه راجی نویسنده، مترجم و فعال
اجتماعی، در دهه شصت به عنوان مبارز چپ به سه سال زندان محکوم شد. همسر و دو برادر
او در همین سالها اعدام شدند.
فرزانه راجی دارای لیسانس جامعه شناسی است. او از بنیانگذاران «مرکز
فرهنگی زنان» بوده و در راه اندازی سایت «زنان ایران ـ جهان» و هفتهنامه «فکر
روز» شرکت داشته است. همزمان با زلزله بم، او همراه با 17 تشکل غیررسمی و مردمی،
«شورای هماهنگی تشکلهای مردمی» را در جهت یاریرسانی به زلزلهزدگان به راه
انداخت. فعالیت این نهاد که بیشتر به توانمندسازی زنان میپرداخت پس از یک سال
پایان یافت.
فرزانه راجی که ساکن تهران است از آن پس تا کنون، مستقل و بیشتر در
زمینه زنان کار کرده است. در زمینه ادبیات، از او تا کنون دو داستان بلند «دل انار» و «دلم ميخواهد هرگز آرزويش
نكنم» منتشر شده است. نشر چشمه هم دو ترجمه از او را با نامهای «سینما در
انقلاب» و «کمینگاه» منتشر کرده است. اولی دریاره سینمای شوروی از ابتدا تا
بعد از استالین و دومی برگزیدهای از داستانهای کوتاه آمریکا و کانادا است.
فرزانه راجی دو ترجمه هم با نامهای «اندیشه فمینیسم» و «حرف بسه، فیلم بگیر» در
دست انتشار دارد.
«دیدار در دوزخ» تصویری است از مبارزهای که در سالهای دهه شصت در
ایران جریان داشت. مبارزهای بین دهها هزار جوان ایرانی که با رویای آزادی و برابری
در برابر ماشین سرکوبِ نظام واپسگرایی که پس از انقلاب 1357 بر ایران حاکم شده
بود، به مقاومتی قهرمانانه دست زدند و هزاران تن از آنان همه هستی خود را در این
نبرد نابرابر نثار کردند.
«هیچوقت این همه دیر نمیكرد شاید برایش اتفاقی افتاده باشد. شاید
دیگر هرگز برنگردد. شاید به سفر رفته باشد. من كه نمیدانستم او كیست و چكاره است.
شاید امشب مهمانی دعوت دارد. باران چنان میبارید كه انگار میخواست دنیا را با
خود ببرد. خیس شده بودم و میلرزیدم. كاش فقط میشد جایی از باران پناه گرفت. مرد
جوانی از جلوی در گذشت، با كنجكاوی به من نگاهی انداخت و پرسید: «منتظر حامی
هستی؟» خب حتما اسمش حامی بود. منكه اسمش را نمیدانستم. جواب دادم: «بله!». گفت:
«میاد. بالاخره میاد!». باز چندین بار دور خانه چرخ زدم، اما خبری نبود. این بار
جسارت به خرج دادم و دستم را روی زنگ گذاشتم. تا به حال اینكار را نكرده بودم. او
همیشه بود. همیشه حاضر بود و یا همچون جن چراغ جادو به محض اینكه به سراغش میرفتم،
دم در ظاهر میشد. چندین بار طولانی زنگ را به صدا درآوردم، به امید اینكه به
دلیلی توی خانه مانده باشد. مثلا سرما خورده باشد یا هر دلیل دیگری، اما خبری نشد.
حالا دیگر نگران او هم شده بودم، اما بیشتر نگران خودم بودم.»